← John 11/21 → |
و شخصی ایلعازر نام، بیمار بود، از اهلبیت عَنْیَا که دهِ مریم و خواهرش مرتا بود. | .1 |
و مریم آن است که خداوند را به عطر، تدهین ساخت و پایهای او را به موی خود خشکانید که برادرش ایلعازر بیمار بود. | .2 |
پس خواهرانش نزد او فرستاده، گفتند، ای آقا، اینک، آن که او را دوست میداری مریض است. | .3 |
چون عیسی این را شنید گفت، این مرض تا به موت نیست بلکه برای جلال خدا تا پسر خدا از آن جلال یابد. | .4 |
و عیسی مرتا و خواهرش و ایلعازر را محبّت مینمود. | .5 |
پس چون شنید که بیمار است، در جایی کهبود دو روز توقّف نمود. | .6 |
و بعد از آن به شاگردان خود گفت، باز به یهودیّه برویم. | .7 |
شاگردان او را گفتند، ای معلّم، الآن یهودیان میخواستند تو را سنگسار کنند؛ و آیا باز میخواهی بدانجا بروی؟ | .8 |
عیسی جواب داد، آیا ساعتهای روز دوازده نیست؟ اگر کسی در روز راه رود لغزش نمیخورد زیرا که نور این جهان را میبیند. | .9 |
و لیکن اگر کسی در شب راه رود لغزش خورَد زیرا که نور در او نیست. | .10 |
این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود، دوست ما ایلعازر در خواب است. امّا میروم تا او را بیدار کنم. | .11 |
شاگردان او گفتند، ای آقا اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت. | .12 |
امّا عیسی دربارهٔ موت او سخن گفت و ایشان گمان بردند که از آرامی خواب میگوید. | .13 |
آنگاه عیسی علانیهًٔ بدیشان گفت، ایلعازر مرده است. | .14 |
و برای شما خشنود هستم که در آنجا نبودم تا ایمان آرید ولکن نزد او برویم. | .15 |
پس توما که به معنی تؤام باشد، به همشاگردان خود گفت، ما نیز برویم تا با او بمیریم. | .16 |
پس چون عیسی آمد، یافت که چهار روز است در قبر میباشد. | .17 |
و بیت عَنْیا نزدیک اورشلیم بود، قریب به پانزده تیر پرتاب. | .18 |
و بسیاری از یهود نزد مرتا و مریم آمده بودند تا بجهت برادرشان، ایشان را تسلّی دهند. | .19 |
و چون مرتا شنید که عیسی میآید، او را استقبال کرد. لیکن مریم در خانه نشسته ماند. | .20 |
پس مرتا به عیسی گفت، ای آقا اگر در اینجا میبودی، برادر من نمیمرد. | .21 |
ولیکن الآن نیز میدانم که هر چه از خدا طلب کنی، خدا آن را به تو خواهد داد. | .22 |
عیسی بدو گفت، برادر تو خواهد برخاست. | .23 |
مرتا به وی گفت، میدانم که در قیامت روز بازپسین خواهد برخاست. | .24 |
عیسیبدو گفت، من قیامت و حیات هستم. هر که به من ایمان آورد، اگر مرده باشد، زنده گردد. | .25 |
و هر که زنده بُوَد و به من ایمان آورد، تا به ابد نخواهد مرد. آیا این را باور میکنی؟ | .26 |
او گفت، بلی ای آقا، من ایمان دارم که تویی مسیح پسر خدا که در جهان آینده است. | .27 |
و چون این را گفت، رفت و خواهر خود مریم را در پنهانی خوانده، گفت، استاد آمده است و تو را میخواند. | .28 |
او چون این را بشنید، بزودی برخاسته، نزد او آمد. | .29 |
و عیسی هنوز وارد ده نشده بود، بلکه در جایی بود که مرتا او را ملاقات کرد. | .30 |
و یهودیانی که در خانه با او بودند و او را تسلّی میدادند، چون دیدند که مریم برخاسته، به تعجیل بیرون میرود، از عقب او آمده، گفتند، به سر قبر میرود تا در آنجا گریه کند. | .31 |
و مریم چون به جایی که عیسی بود رسید، او را دیده، بر قدمهای او افتاد و بدو گفت، ای آقا اگر در اینجا میبودی، برادر من نمیمرد. | .32 |
عیسی چون او را گریان دید و یهودیان را هم که با او آمده بودند گریان یافت، در روح خود به شدّت مکدّر شده، مضطرب گشت. | .33 |
و گفت، او را کجا گذاردهاید؟ به او گفتند، ای آقا بیا و ببین. | .34 |
عیسی بگریست. | .35 |
آنگاه یهودیان گفتند، بنگرید چقدر او را دوست میداشت! | .36 |
بعضی از ایشان گفتند، آیا این شخص که چشمان کور را باز کرد، نتوانست امر کند که این مرد نیز نمیرد؟ | .37 |
پس عیسی باز به شدّت در خود مکدّر شده، نزد قبر آمد و آن غاری بود، سنگی بر سرش گذارده. | .38 |
عیسی گفت، سنگ را بردارید. مرتا خواهر میّت بدو گفت، ای آقا الآن متعفّن شده، زیرا که چهار روز گذشته است. | .39 |
عیسی به ویگفت، آیا به تو نگفتم اگر ایمان بیاوری، جلال خدا را خواهی دید؟ | .40 |
پس سنگ را از جایی که میّت گذاشته شده بود برداشتند. عیسی چشمان خود را بالا انداخته، گفت، ای پدر، تو را شکر میکنم که سخن مرا شنیدی. | .41 |
و من میدانستم که همیشه سخن مرا میشنوی؛ و لکن بجهت خاطر این گروه که حاضرند گفتم تا ایمان بیاورند که تو مرا فرستادی. | .42 |
چون این را گفت، به آواز بلند ندا کرد، ای ایلعازر، بیرون بیا. | .43 |
در حال آن مرده دست و پای به کفن بسته بیرون آمد و روی او به دستمالی پیچیده بود. عیسی بدیشان گفت، او را باز کنید و بگذارید برود. توطئه قتل عیسی | .44 |
آنگاه بسیاری از یهودیان که با مریم آمده بودند، چون آنچه عیسی کرد دیدند، بدو ایمان آوردند. | .45 |
ولیکن بعضی از ایشان نزد فریسیان رفتند و ایشان را از کارهایی که عیسی کرده بود آگاه ساختند. | .46 |
پس رؤسای کَهَنَه و فریسیان شورا نموده، گفتند، چه کنیم زیرا که این مرد، معجزات بسیار مینماید؟ | .47 |
اگر او را چنین واگذاریم، همه به او ایمان خواهند آورد و رومیان آمده، جا و قوم ما را خواهند گرفت. | .48 |
یکی از ایشان، قیافا نام که در آن سال رئیس کَهَنَه بود، بدیشان گفت، شما هیچ نمیدانید | .49 |
و فکر نمیکنید که بجهت ما مفید است که یک شخص در راه قوم بمیرد و تمامی طائفه هلاک نگردند. | .50 |
و این را از خود نگفت بلکه چون در آن سال رئیس کَهَنَه بود، نبوّت کرد که میبایست عیسی در راه آن طایفه بمیرد؛ | .51 |
و نه در راه آن طایفه تنها بلکه تا فرزندان خدا را که متفرّقند در یکی جمع کند. | .52 |
و ازهمان روز شورا کردند که او را بکشند. | .53 |
پس بعد از آن عیسی در میان یهود آشکارا راه نمیرفت بلکه از آنجا روانه شد به موضعی نزدیک بیابان به شهری که افرایم نام داشت و با شاگردان خود در آنجا توقّف نمود. | .54 |
و چون فِصَح یهود نزدیک شد، بسیاری از بلوکات قبل از فِصَح به اورشلیم آمدند تا خود را طاهر سازند | .55 |
و در طلب عیسی میبودند و در هیکل ایستاده، به یکدیگر میگفتند، چه گمان میبرید؟ آیا برای عید نمیآید؟ | .56 |
امّا رؤسای کَهَنَه و فریسیان حکم کرده بودند که اگر کسی بداند که کجا است اطّلاع دهد تا او را گرفتار سازند. | .57 |
← John 11/21 → |