← 2Samuel 19/24 → |
و به یوآب خبر دادند كه اینك پادشاه گریه میكند و برای اَبْشالوم ماتم گرفته است. | .1 |
و در آن روز برای تمامی قوم ظفر به ماتم مبدل گشت، زیرا قوم در آن روز شنیدند كه پادشاه برای پسرش غمگین است. | .2 |
و قوم در آن روز دزدانه به شهر داخل شدند، مثل كسانی كه از جنگ فرار كرده، از روی خجالت دزدانه میآیند. | .3 |
و پادشاه روی خود را پوشانید و پادشاه به آواز بلند صدا زد كه «ای پسرم اَبْشالوم! ای اَبْشالوم! پسرم! ای پسر من!» | .4 |
پس یوآب نزد پادشاه به خانه درآمده، گفت: «امروز روی تمامی بندگان خود را شرمنده ساختی كه جان تو و جان پسرانت و دخترانت و جان زنانت و جان متعههایت را امروز نجات دادند. | .5 |
چونكه دشمنان خود را دوست داشتی و محبّان خویش را بغض نمودی، زیرا كه امروز ظاهر ساختی كه سرداران و خادمان نزد تو هیچند و امروز فهمیدم كه اگر اَبْشالوم زنده میماند و جمیع ما امروز میمردیم، آنگاه در نظر تو پسند میآمد. | .6 |
و الا´ن برخاسته، بیرون بیا و به بندگان خود سخنان دلآویز بگو، زیرا به خداوند قسم میخورم كه اگر بیرون نیایی، امشب برای تو كسی نخواهد ماند، و این بلا برای تو بدتر خواهد بود از همۀ بلایایی كه از طفولیتت تا این وقت به تو رسیده است.» | .7 |
پس پادشاه برخاست و نزد دروازه بنشست و تمامی قوم را خبر داده، گفتندكه «اینك پادشاه نزد دروازه نشسته است.» و تمامی قوم به حضور پادشاه آمدند. و اسرائیلیان، هر كس به خیمۀ خود فرار كرده بودند. | .8 |
و جمیع قوم در تمامی اسباط اسرائیل منازعه كرده، میگفتند كه «پادشاه ما را از دست دشمنان ما رهانیده است، و اوست كه ما را از دست فلسطینیان رهایی داده، و حال به سبب اَبْشالوم از زمین فرار كرده است. | .9 |
و اَبْشالوم كه او را برای خود مسح نموده بودیم، در جنگ مرده است. پس الا´ن شما چرا در بازآوردن پادشاه تأخیر مینمایید؟» | .10 |
و داود پادشاه نزد صادوق و ابیاتار كَهَنَه فرستاده، گفت: «به مشایخ یهودا بگویید: شما چرا در بازآوردن پادشاه به خانهاش، آخر همه هستید، و حال آنكه سخن جمیع اسرائیل نزد پادشاه به خانهاش رسیده است. | .11 |
شما برادران من هستید و شما استخوانها و گوشت منید. پس چرا در بازآوردن پادشاه، آخر همه میباشید؟ | .12 |
و به عماسا بگویید: آیا تو استخوان و گوشت من نیستی؟ خدا به من مثل این بلكه زیاده از این به عمل آورد اگر تو در حضور من در همۀ اوقات به جای یوآب، سردار لشكر، نباشی.» | .13 |
پس دل جمیع مردان یهودا را مثل یك شخص مایل گردانید كه ایشان نزد پادشاه پیغام فرستادند كه «تو و تمامی بندگانت برگردید.» | .14 |
پس پادشاه برگشته، به اُرْدُن رسید و یهودا به استقبال پادشاه به جلجال آمدند تا پادشاه را از اُرْدُن عبور دهند. | .15 |
و شَمْعی بن جیرای بنیامینی كه از بَحوریمبود، تعجیل نموده، همراه مردان یهودا به استقبال داود پادشاه فرودآمد. | .16 |
و هزار نفر از بنیامینیان و صیبا، خادم خاندان شاؤل، با پانزده پسرش و بیست خادمش همراهش بودند، و ایشان پیش پادشاه از اُرْدُن عبور كردند. | .17 |
و معبر را عبور دادند تا خاندان پادشاه عبور كنند، و هر چه در نظرش پسند آید بجا آورند. و چون پادشاه از اُرْدُن عبور كرد، شَمْعی ابن جیرا به حضور وی افتاد. | .18 |
و به پادشاه گفت: «آقایم گناهی بر من اسناد ندهد و خطایی را كه بندهات در روزی كه آقایم پادشاه از اورشلیم بیرون میآمد ورزید بیاد نیاورد و پادشاه آن را به دل خود راه ندهد. | .19 |
زیرا كه بندۀ تو میداند كه گناه كردهام و اینك امروز من از تمامی خاندان یوسف، اول آمدهام و به استقبال آقایم، پادشاه، فرود شدهام.» | .20 |
و ابیشای ابن صَرُویه متوجه شده، گفت: «آیا شَمْعی به سبب اینكه مسیح خداوند را دشنام داده است، كشته نشود؟» | .21 |
اما داود گفت: «ای پسران صَرُویه، مرا با شما چه كار است كه امروز دشمن من باشید؟ و آیا امروز كسی در اسرائیل كشته شود؟ و آیا نمیدانم كه من امروز بر اسرائیل پادشاه هستم؟» | .22 |
پس پادشاه به شَمْعی گفت: «نخواهی مرد.» و پادشاه برای وی قسم خورد. | .23 |
و مفیبوشت، پسر شاؤل، به استقبال پادشاه آمد و از روزی كه پادشاه رفت تا روزی كه به سلامتی برگشت نه پایهای خود را ساز داده، و نه ریش خویش را طراز نموده، و نه جامۀ خود را شسته بود. | .24 |
و چون برای ملاقات پادشاه به اورشلیم رسید، پادشاه وی را گفت: «ایمفیبوشت چرا با من نیامدی؟» | .25 |
او عرض كرد: «ای آقایم پادشاه، خادم من مرا فریب داد زیرا بندهات گفت كه الاغ خود را خواهم آراست تا بر آن سوار شده، نزد پادشاه بروم، چونكه بندۀ تو لنگ است. | .26 |
و او بندۀ تو را نزد آقایم، پادشاه، متّهم كرده است. لیكن آقایم، پادشاه، مثل فرشتۀ خداست، پس هر چه در نظرت پسند آید، به عمل آور. | .27 |
زیرا تمامی خاندان پدرم به حضور آقایم، پادشاه، مثل مردمان مرده بودند، و بندۀ خود را در میان خورندگان سفرهات ممتاز گردانیدی. پس من دیگر چه حق دارم كه باز نزد پادشاه فریاد نمایم؟» | .28 |
پادشاه وی را گفت: «چرا دیگر از كارهای خود سخن میگویی؟ گفتم كه تو و صیبا، زمین را تقسیم نمایید.» | .29 |
مفیبوشت به پادشاه عرض كرد: «نی، بلكه او همه را بگیرد چونكه آقایم، پادشاه، به خانۀ خود به سلامتی برگشته است.» | .30 |
و بَرْزِلاّئی جِلْعادی از رُوْجَلیم فرود آمد و با پادشاه از اُرْدُن عبور كرد تا او را به آن طرف اُرْدُن مشایعت نماید. | .31 |
و بَرْزِلاّی مرد بسیار پیر هشتاد ساله بود؛ و هنگامی كه پادشاه در مَحَنایم توقف مینمود، او را پرورش میداد زیرا مردی بسیار بزرگ بود. | .32 |
و پادشاه به بَرْزِلاّی گفت: «تو همراه من بیا و تو را در اورشلیم پرورش خواهم داد.» | .33 |
بَرْزِلاّی به پادشاه عرض كرد: «ایام سالهای زندگی من چند است كه با پادشاه به اورشلیم بیایم؟ | .34 |
من امروز هشتاد ساله هستم و آیا میتوانم در میان نیك و بد تمیز بدهم و آیا بندۀ تو طعم آنچه را كه میخورم و مینوشم، توانم دریافت؟ یا دیگر آواز مُغَنّیان و مُغَنّیات را توانمشنید؟ پس چرا بندهات دیگر برای آقایم پادشاه بار باشد؟ | .35 |
لهذا بندۀ تو همراه پادشاه اندكی از اُرْدُن عبور خواهد نمود. و چرا پادشاه مرا چنین مكافات بدهد؟ | .36 |
بگذار كه بندهات برگردد تا در شهر خود نزد قبر پدر و مادر خویش بمیرم، و اینك بندۀ تو، كِمْهام، همراه آقایم پادشاه برود و آنچه در نظرت پسند آید با او به عمل آور.» | .37 |
پادشاه گفت: «كِمْهام همراه من خواهد آمد و آنچه در نظر تو پسند آید، با وی به عمل خواهم آورد؛ و هر چه از من خواهش كنی، برای تو به انجام خواهم رسانید.» | .38 |
پس تمامی قوم از اُرْدُن عبور كردند و چون پادشاه عبور كرد، پادشاه بَرْزِلاّئی را بوسید و وی را بركت داد و او به مكان خود برگشت. | .39 |
و پادشاه به جلجال رفت و كِمهام همراهش آمد و تمامی قوم یهودا و نصف قوم اسرائیل نیز پادشاه را عبور دادند. | .40 |
و اینك جمیع مردان اسرائیل نزد پادشاه آمدند و به پادشاه گفتند: «چرا برادران ما، یعنی مردان یهودا، تو را دزدیدند و پادشاه و خاندانش را و جمیع كسان داود را همراهش از اُرْدُن عبور دادند؟» | .41 |
و جمیع مردان یهودا به مردان اسرائیل جواب دادند: «از این سبب كه پادشاه از خویشان ماست؛ پس چرا از این امر حسد میبرید؟ آیا چیزی از پادشاه خوردهایم یا انعامی به ما داده است؟» | .42 |
و مردان اسرائیل در جواب مردان یهودا گفتند: «ما را در پادشاه ده حصّه است و حقّ ما در داود از شما بیشتر است. پس چرا ما را حقیر شمردید؟ و آیا ما برای بازآوردن پادشاه خود، اول سخن نگفتیم؟» اما گفتگوی مردان یهودا از گفتگوی مردان اسرائیل سختتر بود. | .43 |
← 2Samuel 19/24 → |