← 2Kings 6/25 → |
و پسران انبیا به اَلِیشَع گفتند كه «اینكمكانی كه در حضور تو در آن ساكنیم، برای ما تنگ است. | .1 |
پس به اُرْدّن برویم و هریك چوبی از آنجا بگیریم و مكانی برای خود در آنجا بسازیم تا در آن ساكن باشیم.» او گفت: «بروید.» | .2 |
و یكی از ایشان گفت: «مرحمت فرموده، همراه بندگانت بیا.» او جواب داد كه «میآیم.» | .3 |
پس همراه ایشان روانه شد و چون به اُرْدّن رسیدند، چوبها را قطع نمودند. | .4 |
و هنگامی كه یكی از ایشان تیر را میبرید، آهن تبر در آب افتاد و او فریاد كرده، گفت: «آه ای آقایم، زیرا كه عاریه بود.» | .5 |
پس مرد خدا گفت: «كجا افتاد؟» و چون جا را به وی نشان داد، او چوبی بریده، در آنجا انداخت و آهن را روی آب آورد. | .6 |
پس گفت: «برای خود بردار.» پس دست خود را دراز كرده، آن را گرفت. | .7 |
و پادشاه اَرام با اسرائیل جنگ میكرد و بابندگان خود مشورت كرده، گفت: «در فلان جا اردوی من خواهد بود.» | .8 |
اما مرد خدا نزد پادشاه اسرائیل فرستاده، گفت: «با حذر باش كه از فلان جا گذر نكنی زیرا كه اَرامیان به آنجا نزول كردهاند.» | .9 |
و پادشاه اسرائیل به مكانی كه مرد خدا او را خبر داد و وی را از آن انذار نمود، فرستاده، خود را از آنجا نه یكبار و نه دو بار محافظت كرد. | .10 |
و دل پادشاه اَرام از این امر مضطرب شد و خادمان خود را خوانده، به ایشان گفت: «آیا مرا خبر نمیدهید كه كدام از ما به طرف پادشاه اسرائیل است؟» | .11 |
و یكی از خادمانش گفت: «ای آقایم چنین نیست، بلكه الیشع نبی كه در اسرائیل است، پادشاه اسرائیل را از سخنانی كه در خوابگاه خود میگویی، مخبر میسازد.» | .12 |
او گفت: «بروید و ببینید كه او كجاست، تا بفرستم و او را بگیرم.» پس او را خبر دادند كه اینك در دوتان است. | .13 |
پس سواران و ارابهها و لشكر عظیمی بدانجا فرستاد و ایشان وقت شب آمده، شهر را احاطه نمودند. | .14 |
و چون خادمِ مردِ خدا صبح زود برخاسته، بیرون رفت، اینك لشكری با سواران و ارابهها شهر را احاطه نموده بودند. پس خادمش وی را گفت: «آه ای آقایم چه بكنیم؟» | .15 |
او گفت: «مترس زیرا آنانی كه با مایند از آنانی كه با ایشانند بیشترند.» | .16 |
و اَلِیشَع دعا كرده، گفت: «ای خداوند چشمان او را بگشا تا ببیند.» پس خداوند چشمان خادم را گشود و او دید كه اینك كوههای اطراف اَلِیشَع از سواران و ارابههای آتشین پر است. | .17 |
و چون ایشان نزد وی فرود شدند، اَلِیشَع نزد خداوند دعا كرده، گفت: «تمنّا اینكه این گروه را به كوری مبتلا سازی.» پس ایشان را به موجب كلام اَلِیشَع بهكوری مبتلا ساخت. | .18 |
و اَلِیشَع، ایشان را گفت: «راه این نیست و شهر این نیست. از عقب من بیایید و شما را به كسی كه میطلبید، خواهم رسانید.» پس ایشان را به سامره آورد. | .19 |
و هنگامی كه وارد سامره شدند، اَلِیشَع گفت: «ای خداوند چشمان ایشان را بگشا تا ببینند.» پس خداوند چشمان ایشان را گشود و دیدند كه اینك در سامره هستند. | .20 |
آنگاه پادشاه اسرائیل چون ایشان را دید، به اَلِیشَع گفت: «ای پدرم آیا بزنم؟ آیا بزنم؟» | .21 |
او گفت: «مزن؛ آیا كسانی را كه به شمشیر و كمان خود اسیر كردهای، خواهی زد؟ نان و آب پیش ایشان بگذار تا بخورند و بنوشند و نزد آقای خود بروند.» | .22 |
پس ضیافتی بزرگ برای ایشان برپا كرد و چون خوردند و نوشیدند، ایشان را مرخص كرد كه نزد آقای خویش رفتند. و بعد از آن، فوجهای اَرام دیگر به زمین اسرائیل نیامدند. | .23 |
و بعد از این، واقع شد كه بَنْهَدَد، پادشاه اَرام، تمام لشكر خود را جمع كرد و برآمده، سامره را محاصره نمود. | .24 |
و قحطی سخت در سامره بود و اینك آن را محاصره نموده بودند، به حدی كه سر الاغی به هشتاد پارۀ نقره و یك ربع قاب جلغوزه، به پنج پارۀ نقره فروخته میشد. | .25 |
و چون پادشاه اسرائیل بر باره گذر مینمود، زنی نزد وی فریاد برآورده، گفت: «ای آقایم پادشاه، مدد كن.» | .26 |
او گفت: «اگر خداوند تو را مدد نكند، من از كجا تو را مدد كنم؟ آیا از خَرْمَن یا از چرخُشْت؟» | .27 |
پس پادشاه او را گفت: «تو را چه شد؟» او عرض كرد: «این زن به من گفت: پسر خود را بده تا امروز او را بخوریم و پسر مرا فرداخواهیم خورد. | .28 |
پس پسر مرا پختیم و خوردیم و روز دیگر وی را گفتم: پسرت را بده تا او را بخوریم. اما او پسر خود را پنهان كرد.» | .29 |
و چون پادشاه سخن زن را شنید، رخت خود را بدرید و او بر باره میگذشت و قوم دیدند كه اینك در زیر لباس خود پلاس دربر داشت. | .30 |
و گفت: «خدا به من مثل این بلكه زیاده از این بكند اگر سر اَلِیشَع بن شافاط امروز بر تنش بماند.» | .31 |
و اَلِیشَع در خانۀ خود نشسته بود و مشایخ، همراهش نشسته بودند و پادشاه، كسی را از نزد خود فرستاد و قبل از رسیدن قاصد نزد وی، اَلِیشَع به مشایخ گفت: «آیا میبینید كه این پسر قاتل فرستاده است تا سر مرا از تن جدا كند؟ متوجه باشید وقتی كه قاصد برسد، در را ببندید و او را از در برانید؛ آیا صدای پایهای آقایش در عقبش نیست؟» | .32 |
و چون او هنوز به ایشان سخن میگفت، اینك قاصد نزد وی رسید و او گفت: «اینك این بلا از جانب خداوند است؛ چرا دیگر برای خداوند انتظار بكشم؟» | .33 |
← 2Kings 6/25 → |