← Judges 11/21 → |
یِفتاح جِلعادی یک جنگجوی دلاور، اما پسر یک فاحشه بود. پدرش جِلعاد نام داشت. | .1 |
جِلعاد از زن اصلی خود دارای پسران دیگر هم بود. و چون پسرانش بزرگ شدند، یِفتاح را از پیش خود رانده، به او گفتند: «تو در میراث پدر ما حقی نداری، زیرا تو پسر یک زن دیگر هستی.» | .2 |
بنابران، یِفتاح از پیش برادران خود فرار کرد و در سرزمین طوب ساکن شد. در آنجا یک تعداد اشخاص هرزه و بیکاره را دَور خود جمع کرده سردستۀ آن ها شد. | .3 |
بعد از مدتی، جنگ بین عمونیان و اسرائیل شروع شد. | .4 |
سرکردگان جِلعاد برای آوردن یِفتاح به طوب رفتند | .5 |
و به او گفتند: «بیا و سپاه ما را رهبری کن تا بکمک تو بتوانیم با عمونیان جنگ کنیم.» | .6 |
یِفتاح به آن ها جواب داد: «شما از روی دشمنی، مرا از خانۀ پدرم بیرون راندید و حالا چون بیچاره شده اید، چرا پیش من آمده اید؟» | .7 |
سرکردگان جِلعاد گفتند: «بخاطریکه ما به تو احتیاج داریم که با ما به جنگ عمونیان بروی و رهبر و پیشوای تمام سرزمین جِلعاد باشی.» | .8 |
یِفتاح گفت: «راستی؟ آیا خیال می کنید که من حرفهای شما را باور می کنم؟» | .9 |
آن ها گفتند: «ما قسم می خوریم و خدا شاهد ما باشد که دروغ نمی گوئیم.» | .10 |
پس یِفتاح با آن ها به جلعاد رفت و مردم آنجا او را بعنوان رهبر و پیشوای خود انتخاب نمودند و در مِصفه هر دو جانب پیمان خود را در حضور خداوند تجدید کردند. | .11 |
بعد یِفتاح هیئتی را پیش پادشاه عمونیان با این پیام فرستاد: «با ما چه دشمنی داری که بجنگ ما آمده ای؟» | .12 |
پادشاه عمونیان در جواب گفت: «بخاطریکه وقتی قوم اسرائیل از مصر آمدند، مُلک ما را از اَرنُون تا به یبوق و اُردن گرفتند. و حالا می خواهیم که مُلک ما را به آرامی برای ما مسترد کنید.» | .13 |
یِفتاح باز چند نفر را پیش پادشاه عمونیان فرستاد | .14 |
که به او بگوید: «اسرائیل زمین موآب و عمونیان را بزور نگرفته است، | .15 |
بلکه وقتی از مصر خارج شدند از راه بیابان به بحیرۀ احمر رسیدند و از آن عبور کرده به قادِش آمدند. | .16 |
بعد مردم اسرائیل از پادشاه ادوم خواهش کرده گفتند: «به ما اجازۀ عبور از کشورت را بده.» اما او خواهش شان را قبول نکرد. از پادشاه موآب هم همین خواهش را کردند و او هم به آن ها جواب رَد داد، بنابران، مردم اسرائیل در قادِش ماندند. | .17 |
بعد از راه بیابان رفتند و کشورهای ادوم و موآب را دَور زده به سمت شرقی موآب رسیدند و در قسمت دیگر ارنون اردو زدند. گرچه ارنون سرحد موآب بود، اما مردم اسرائیل هیچگاهی سعی نکردند از سرحد گذشته داخل خاک موآب شوند. | .18 |
بعد مردم اسرائیل به سیحون، پادشاه اموریان و پادشاه حِشبون پیام فرستاده از آن ها خواهش کردند که از راه کشور شان به وطن خود بروند. | .19 |
ولی سیحون به مردم اسرائیل اعتماد نکرد و نه تنها به آن ها اجازۀ عبور نداد بلکه تمام سپاه خود را جمع کرده در یاهز اردو زد و با اسرائیل جنگید. | .20 |
و خداوند، خدای اسرائیل سیحون و تمام مردم او را به دست اسرائیل تسلیم کرد. به این ترتیب، اسرائیل آن ها را شکست داد و تمام سرزمین اموریان را تصرف نمودند. | .21 |
همچنان کشور اموریان از ارنون تا به یبوق و از بیابان تا اُردن به تصرف اسرائیل درآمد. | .22 |
حالا می بینید که خداوند مُلک اموریان را گرفت و به اسرائیل داد. پس چرا ما آنرا به تو مسترد کنیم؟ | .23 |
شما آنچه را که خدای تان، کموش به شما داده است، نگهدارید و هرچه را هم که خداوند، خدای ما به ما بخشیده است، برای خود نگاه می داریم. | .24 |
آیا تو از بالاق پسر صفور، پادشاه موآب بهتر هستی؟ او هرگز خیال بدی در مقابل اسرائیل نداشته و نه گاهی با اسرائیل جنگیده است. | .25 |
مردم اسرائیل در این سرزمین مدت سه صد سال زندگی کرده اند. و در کشورهای حِشبون، عروعیر و دهات اطراف آن ها و تا اَرنُون پراگنده بوده اند. چرا در این قدر مدت دعوای ملکیت آنرا نکردید؟ | .26 |
بنابران، من به شما کدام بدی نکرده ام، بلکه این تو هستی که قصد جنگ را داری و به ما بدی می کنی. و خداوند که داور عادل است فیصله خواهد کرد که گناهکار کیست. قوم اسرائیل یا مردم عمون.» | .27 |
با اینهمه دلایل بازهم پادشاه عمونیان به پیام یِفتاح گوش نداد. | .28 |
آنگاه روح خداوند بر یِفتاح آمد و با سپاه خود از جِلعاد و مَنَسّی گذشته به مِصفۀ جِلعاد آمد و در آنجا برای حمله آماده شد. | .29 |
یِفتاح نذر گرفت که اگر خداوند به او کمک کند که عمونیان را شکست بدهد، | .30 |
در وقت بازگشت به وطن، اولین کسی را که از دروازۀ خانۀ او بیرون شود به عنوان قربانی سوختنی برای خداوند تقدیم می کند. | .31 |
پس یِفتاح سپاه خود را برای حمله بر عمونیان بسوی میدان جنگ حرکت داد. | .32 |
و در یک حملۀ ناگهانی با کمک خداوند آن ها را شکست داد و بیست شهر شان را از عروعیر تا مِنِیت از بین برد و همۀ مردم را تا آبیل کرامیم بقتل رساند. به این ترتیب، عمونیان از دست اسرائیل شکست خوردند. | .33 |
بعد از آن یِفتاح به خانۀ خود در مِصفه برگشت. و یگانه دختر او، در حالیکه رقص می کرد و دایره می زد به استقبال او از خانه بیرون شد. یِفتاح بغیر از او پسر یا دختر دیگر نداشت. | .34 |
وقتی چشم یِفتاح بر دخترش افتاد، یخن خود را پاره کرد و گفت: «آه، ای دخترم، تو مرا بیچاره و خوار ساختی و یکی از آزاردهندگان من شدی، زیرا من به خداوند قول داده ام و نمی توانم از آن برگردم.» | .35 |
دخترش به او گفت: «ای پدر من، مطابق قولیکه به خداوند داده ای، رفتار کن. مخصوصاً حالا که خداوند انتقام ما را از دشمن ما، یعنی عمونیان گرفت. | .36 |
اما اول برای من دو ماه مهلت بده تا بر کوهها گردش کنم و بخاطر اینکه هرگز ازدواج نخواهم کرد، با دوستانم ماتم بگیرم.» | .37 |
پدرش گفت: «برو!» و آن دختر برای دو ماه از خانۀ پدر خود رفت و با دوستان خود برای گردش به کوهها رفت و بخاطریکه باکره از دنیا خواهد رفت، ماتم گرفت. | .38 |
بعد از ختم دو ماه پیش پدر خود برگشت و پدرش مطابق قولی که به خداوند داده بود، رفتار کرد. بنابراین آن دختر هرگز ازدواج نکرد. از آن ببعد، در اسرائیل عادت مردم شد، | .39 |
که دختران جوان هر سال بیرون می رفتند و به مدت چهار روز برای دختر یِفتاح جِلعادی ماتم می گرفتند. | .40 |
← Judges 11/21 → |