← Genesis 34/50 → |
روزی دینه ـ دختر یعقوب و لیه ـ به دیدار چند نفر از زنان کنعانی رفت. | .1 |
شکیم ـ پسر حمور حوی ـ که رئیس آن منطقه بود، او را دید و به زور او را گرفت و به او تجاوز کرد. | .2 |
اما متوجه شد که او دختر بسیار زیبا و دلربائی است و عاشق او شد. پس کوشش می کرد که هر طور شده دل او را به دست بیاورد. | .3 |
پس شکیم به پدر خود گفت: «از تو می خواهم که این دختر را برای من بگیری.» | .4 |
یعقوب فهمید که دامن دخترش دینه، لکه دار شده است، اما چون پسران او با گله رفته بودند، کاری نکرد تا آن ها برگردند. | .5 |
حمور، پدر شکیم به نزد یعقوب رفت تا با او مذاکره کند. | .6 |
در همین موقع پسران یعقوب از مزرعه آمدند. وقتی از ماجرا با خبر شدند به شدت غمگین و قهر شدند، زیرا که شکیم به دختر یعقوب تجاوز کرده بود و به این وسیله به قوم اسرائیل توهین شده بود. | .7 |
حمور به آن ها گفت: «پسر من شکیم عاشق دختر شما شده است. خواهش می کنم اجازه بدهید تا با او عروسی کند. | .8 |
بیائید با هم قرارداد ببندیم تا دختران و پسران ما با هم عروسی کنند. | .9 |
به این ترتیب شما می توانید در سرزمین ما بمانید و در هر جائی که بخواهید زندگی کنید. آزادانه به کسب و کار مشغول شوید و اموال فراوان برای خود به دست آورید.» | .10 |
سپس شکیم به پدر و برادران دینه گفت: «شما این لطف را در حق من بکنید. در عوض هر چه بخواهید به شما خواهم داد. | .11 |
هر چه پیشکش و هر قدر مَهر می خواهید من قبول دارم. شما فقط اجازه بدهید که من با دینه عروسی کنم.» | .12 |
پسران یعقوب، چون شکیم دامن خواهر شان دینه را لکه دار کرده بود، به شکیم و به پدرش حمور با حیله جواب دادند. | .13 |
آن ها گفتند: «ما نمی توانیم بگذاریم خواهر ما با مردی که ختنه نشده است عروسی کند. چون این کار برای ما ننگ است. | .14 |
ما فقط با این شرط می توانیم با شما موافقت کنیم و اجازه بدهیم که دختران و پسران ما با هم عروسی کنند که شما هم مثل ما بشوید و تمام مردان شما ختنه شوند. آن وقت ما در بین شما زندگی می کنیم و با شما یک قوم می شویم. | .15 |
ما فقط با این شرط می توانیم با شما موافقت کنیم و اجازه بدهیم که دختران و پسران ما با هم عروسی کنند که شما هم مثل ما بشوید و تمام مردان شما ختنه شوند. آن وقت ما در بین شما زندگی می کنیم و با شما یک قوم می شویم. | .16 |
اما اگر شرط ما را قبول نکنید و ختنه نشوید، ما دختر خود را می گیریم و اینجا را ترک می کنیم.» | .17 |
این شرط به نظر حمور و پسرش شکیم، جالب بود. | .18 |
آن مرد جوان به خاطر عشقی که به دختر یعقوب داشت برای انجام این شرط هیچ معطلی نکرد. شکیم در بین فامیل از همه عزیزتر بود. | .19 |
حمور و پسرش شکیم به محل اجتماع شهر که در دروازۀ شهر بود آمدند و به مردان شهر خود گفتند: | .20 |
«این مردم با ما دوست هستند. بگذارید اینجا در بین ما زندگی کنند و آزادانه رفت و آمد نمایند. این سرزمین آنقدر بزرگ است که برای هر دوی ما کافی می باشد. با دختران آن ها عروسی کنیم و دختران خود را به آن ها بدهیم. | .21 |
اما این مردم فقط به این شرط حاضرند در بین ما زندگی کنند و با ما یکی شوند که تمام مردان و پسران ما مثل آن ها ختنه شوند. | .22 |
در این صورت، آیا تمام دارائی آن ها و هر چه که دارند مال ما نمی شود؟ پس بیائید موافقه کنیم که آن ها بین ما زندگی کنند.» | .23 |
تمام مردم آن شهر با آنچه حمور و شکیم گفتند موافقه کردند و تمام مردان و پسران ختنه شدند. | .24 |
سه روز بعد، وقتی که مردان به خاطر ختنه شدن هنوز درد داشتند، دو پسر یعقوب، شمعون و لاوی، برادران دینه، شمشیر خود را برداشتند و بدون مقاومت به شهر حمله کردند و تمام مردم را کشتند. | .25 |
آن ها حمور و پسرش شکیم را هم کشتند و دینه را از خانۀ شکیم بیرون آوردند و رفتند. | .26 |
بعد از این کشتار، پسران دیگر یعقوب شهر را غارت کردند تا انتقام خواهر خود را که بی حرمت شده بود بگیرند. | .27 |
آن ها گله های گوسفند و گاو و خر و هر چه که در شهر و مزرعه بود گرفتند. | .28 |
آن ها تمام چیز های قیمتی را گرفتند و زنان و کودکان را اسیر کردند و هر چه در خانه ها بود بردند. | .29 |
یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما مرا به دردسر انداخته اید. حالا کنعانیان و فرزیان و تمام کسانی که در این سرزمین هستند از من متنفر می شوند. عدۀ ما خیلی کم است. اگر همۀ آن ها با هم متحد شوند و به ما حمله کنند، تمام ما نابود خواهیم شد.» | .30 |
اما آن ها جواب دادند: «ما نمی توانیم بگذاریم که با خواهر ما مثل یک فاحشه رفتار کنند.» | .31 |
← Genesis 34/50 → |