1Kings 1/22 → |
وقتی داود پادشاه خیلی سالخورده شده بود، هرقدر او را لباس می پوشانیدند گرم نمی شد. | .1 |
خادمانش گفتند: «مریضی شاه یک علاج دارد که دختر باکره ای را برای پیشخدمتی و پرستاری شان پیدا کنیم و برای اینکه شاه گرم شود باید در آغوش شان بخوابد.» | .2 |
پس در سراسر کشور اسرائیل به جستجوی دختر زیبائی رفتند. سرانجام دختر بسیار قشنگی را بنام اَبیشَک که از باشندگان شونم بود پیدا کردند و بحضور شاه آوردند. | .3 |
آن دختر به خدمت و پرستاری شاه شروع کرد، اما با او رابطۀ جنسی نداشت. | .4 |
در همین وقت پسر داود، اَدُونیا که مادرش حَجیت بود، دعوای سلطنت کرده گفت: «من پادشاهی می کنم.» او برای خود چند عراده همراه با رانندگان آن ها و همچنین پنجاه شاطر که پیشاپیش او بدوند تهیه کرد. | .5 |
پدرش هیچگاهی در کارهایش مداخله نمی کرد و نمی پرسید که چرا فلان کار را کردی. او در عین حال یک جوان خوشچهره هم بود. مادرش او را بعد از ابشالوم بدنیا آورده بود. | .6 |
اَدُونیا با یوآب، پسر زِرویه و ابیاتار کاهن مشوره کرد و آن ها به او وعدۀ کمک دادند. | .7 |
اما صادوق کاهن، بنایاهو، پسر یَهویاداع، ناتان نبی، شِمعی، ریعی و اعضای گارد شاهی از اَدُونیا طرفداری نکردند. | .8 |
اَدُونیا به عین روجِل رفت. در آنجا گوسفند، گاو و بره های چاق و چله را در پیش سنگ مار قربانی کرد و برادرها، یعنی پسران دیگر شاه را با مأمورین دربار شاه یهودا دعوت نمود. | .9 |
اما ناتان نبی، بنایاهو و رهبران نظامی و برادر خود، سلیمان را دعوت نکرد. | .10 |
آنگاه ناتان به بَتشِبَع، مادر سلیمان گفت: «خبر نداری که اَدُونیا، پسر حَجیت بدون اطلاع آقای ما داود پادشاه شده است؟ | .11 |
بنابران اگر می خواهی جان خودت و پسرت، سلیمان را نجات بدهی، پس آنچه به تو پیشنهاد می کنم، بکن! | .12 |
فوراً پیش داود پادشاه برو و برایش بگو: «آقای من، تو به این کنیزت وعده دادی و گفتی: «بعد از من پسرت، سلیمان پادشاه خواهد بود و بر تخت من خواهد نشست.» پس چرا اَدُونیا پادشاه شده است؟» | .13 |
و در حین صحبتت با شاه من هم می آیم و حرفت را تائید می کنم.» | .14 |
پس بَتشِبَع به اطاق شاه رفت. در این وقت پادشاه بسیار پیر شده بود و اَبیشَک خدمت او را می کرد. | .15 |
بَتشِبَع سر تعظیم خم کرد و پادشاه پرسید: «چه می خواهی؟» | .16 |
زنش جواب داد: «ای پادشاه، تو به من وعده دادی و بنام خداوند، خدای خود قسم خوردی و گفتی: «پسرت، سلیمان بعد از من پادشاه خواهد شد و بر تخت من خواهد نشست.» | .17 |
حالا می بینم که اَدُونیا پادشاه شده است و تو از موضوع اطلاع نداری. | .18 |
او گوسفند، گاو و بره های زیادی قربانی کرده است. تمام پسران شاه را بشمول ابیاتار کاهن و یوآب قوماندان سپاه را دعوت کرده است، اما سلیمان دعوت نشده است. | .19 |
حالا، ای پادشاه، چشم امید همه مردم اسرائیل به طرف تو است تا به آن ها بگوئی که بعد از تو چه کسی بر تخت سلطنت می نشیند. | .20 |
در غیر آن وقتی پادشاه از جهان برود و به پدران خود بپیوندد، من و پسرم، سلیمان به عنوان جنایتکار کشته خواهیم شد.» | .21 |
هنوز حرف بَتشِبَع تمام نشده بود که ناتان نبی هم آمد. | .22 |
به پادشاه خبر دادند که ناتان نبی آمده است. وقتیکه ناتان بحضور شاه آمد، خم شد و سر تعظیم بر زمین ماند. | .23 |
و گفت: «ای پادشاه، آیا شما فرمودید که اَدُونیا پادشاه باشد و بر تخت شما بنشیند؟ | .24 |
زیرا امروز رفت و تعداد زیاد گاوان و گوسفندان و گوساله های چاق را قربانی کرد. شهزاده ها، یوآب قوماندان سپاه و ابیاتار کاهن را هم دعوت کرده است. آن ها همین حالا در حضور او می خورند و می نوشند و می گویند: «زنده باد اَدُونیا پادشاه!» | .25 |
اما این خدمتگار تان، صادوق کاهن، بنایاهوی پسر یَهویاداع و سلیمان را دعوت نکرد. | .26 |
آیا این کار او طبق فرمان شاه بوده است؟ زیرا به مأمورینت خبر ندادید که بعد از آقایم چه کسی پادشاه باشد و بر تخت سلطنت بنشیند.» | .27 |
داود پادشاه جواب داد: «بَتشِبَع را بحضور من فراخوانید.» او آمد در مقابل شاه ایستاد. | .28 |
پادشاه قسم خورد و گفت: «بنام خداوند زنده که مرا از همه خطر نجات داده است وعده می دهم | .29 |
و چنانچه قبلاً هم بنام همان خداوند، خدای اسرائیل برایت وعده کرده بودم و گفتم که سلیمان، پسرت باید بعد از من پادشاهی کند و بر تخت سلطنت بنشیند. اینک امروز باز همان حرف خود را تکرار می کنم.» | .30 |
آنگاه بَتشِبَع سر تعظیم بر زمین نهاده احترام بجا آورد و گفت: «همیشه زنده باد داود پادشاه!» | .31 |
بعد داود پادشاه گفت: «صادوق کاهن، ناتان نبی و بنایاهوی پسر یَهویاداع را بحضور من بیاورید.» وقتی آن ها آمدند، | .32 |
پادشاه به آن ها گفت: «مامورین مرا همراه تان ببرید. سلیمان را بر قاطر شخصی من سوار کنید. او را به جیحون ببرید. | .33 |
و صادوق کاهن و ناتان نبی در آنجا تاج شاهی را بر سر سلیمان بگذارند و او را بعنوان پادشاه اسرائیل برگزینند و بعد سرنا نواخته بگویند: «زنده باد سلیمان پادشاه!» | .34 |
او پیش و شما بدنبال او بیائید و او را بجای من بر تخت سلطنت بنشانید. زیرا من او را حکمفرمای تمام قلمرو اسرائیل و یهودا برگزیده ام.» | .35 |
بنایاهو گفت: «آمین و خداوند قبول فرماید! | .36 |
همانطوریکه خداوند، خدای آقای من پادشاه، مددگار داود پادشاه بوده است یار و یاور سلیمان هم باشد! و تخت و بخت او را برتر و عالیتر از داود پادشاه گرداند.» | .37 |
پس صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایاهو، کریتیان و فلیتیان رفتند و سلیمان را بر قاطر داود پادشاه سوار کرده به جیحون آوردند. | .38 |
در آنجا صادوق یک بوتل روغن را از خیمۀ حضور خداوند گرفت و با آن سر سلیمان را مسح کرد. بعد سرنا را نواختند و همه گفتند: «زنده باد سلیمان پادشاه!» | .39 |
و همگی بدنبال او رفته با نوای نَی و با خوشی زیاد خوشحالی می کردند که زمین از آواز آن ها بلرزه آمد. | .40 |
وقتی اَدُونیا و مهمانان او از خوردن فارغ شدند، آواز آن ها را شنیدند و چون صدای سرنا بگوش یوآب رسید، پرسید: «این غلغله برای چیست؟» | .41 |
او هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که یُوناتان، پسر ابیاتار کاهن آمد. اَدُونیا گفت: «بیا داخل شو. تو یک شخص نیک هستی و حتماً خبری خوش آورده ای.» | .42 |
یُوناتان جواب داد: «نخیر، زیرا داود پادشاه، سلیمان را بجای خود پادشاه ساخته است. | .43 |
پادشاه صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایاهو، کریتیان و فلیتیان را فرستاد تا او را بر قاطر پادشاه سوار کنند. | .44 |
صادوق کاهن و ناتان نبی سلیمان را در جیحون به عنوان پادشاه مسح کرده اند و از آنجا مردم خوشی کنان براه افتاده و شهر پُر از شور و غلغله است. آن آوازی را هم که شنیدید غلغلۀ مردم بود. | .45 |
همین حالا سلیمان بر تخت شاهی نشسته است. | .46 |
برعلاوه مأمورین دربار پیش داود پادشاه برای عرض تبریک آمدند و گفتند: «خدایت نام سلیمان را مشهورتر از نام تو گرداند و تخت او را با عظمت تر از تخت تو سازد.» و داود پادشاه در بستر خود بسجده افتاد | .47 |
و خدا را شکر کرد و گفت: «مبارک است نام خداوند، خدای اسرائیل که به یکی از فرزندان من این افتخار را داد تا بر تخت سلطنت من بنشیند. شکر که من زنده بودم و دیدم.»» | .48 |
آنگاه همه مهمانان اَدُونیا از ترس جان برخاستند و براه خود رفتند. | .49 |
اَدُونیا هم از ترس سلیمان رفت و از شاخکهای قربانگاه محکم گرفت. | .50 |
به سلیمان خبر دادند و گفتند: «اَدُونیا از ترس سلیمان پادشاه شاخکهای قربانگاه را محکم گرفته می گوید: سلیمان پادشاه وعده بدهد که مرا نکشد.» | .51 |
سلیمان گفت: «اگر شخص نیک باشد و کار بد نکند یک تار مویش هم کم نمی شود، اما اگر کار خطا از او سر بزند کشته می شود.» | .52 |
آنگاه سلیمان پادشاه گفت که او را بحضورش بیاورند. وقتی اَدُونیا آمد در حضور سلیمان تعظیم کرد و سلیمان گفت: «برو به خانه ات.» | .53 |
1Kings 1/22 → |