| ← Luke 19/24 → |
| پس وارد اریحا شده، از آنجا میگذشت. | .1 |
| که ناگاه شخصی زکّی نام که رئیس باجگیران و دولتمند بود، | .2 |
| خواست عیسی را ببیند که کیست و از کثرت خلق نتوانست، زیرا کوتاه قدّ بود. | .3 |
| پس پیش دویده بر درخت افراغی برآمد تا او را ببیند، چونکه او میخواست از آن راه عبور کند. | .4 |
| و چون عیسی به آن مکان رسید، بالا نگریسته، او را دید و گفت، ای زکّی بشتاب و به زیر بیا زیرا که باید امروز در خانهٔ تو بمانم. | .5 |
| پس به زودی پایین شده، او را به خرّمی پذیرفت. | .6 |
| و همه چون این را دیدند، همهمهکنان میگفتند که در خانهٔ شخصی گناهکار به میهمانی رفته است. | .7 |
| امّا زکّی برپا شده، به خداوند گفت، الحال ای خداوند نصف مایملک خود را به فقرا میدهم و اگر چیزی ناحقّ از کسی گرفته باشم، چهار برابر بدو ردّ میکنم. | .8 |
| عیسی به وی گفت، امروز نجات در این خانه پیدا شد. زیرا که این شخص هم پسر ابراهیم است. | .9 |
| زیرا که پسر انسان آمده است تا گمشده را بجوید و نجات بخشد. | .10 |
| و چون ایشان این را شنیدند، او مَثَلی زیاد کرده آورد چونکه نزدیک به اورشلیم بود و ایشان گمان میبردند که ملکوت خدا میباید در همان زمان ظهور کند. | .11 |
| پس گفت، شخصی شریف به دیار بعید سفر کرد تا مُلکی برای خود گرفته مراجعت کند. | .12 |
| پس ده نفر از غلامان خود را طلبیده، ده قنطار به ایشان سپرده فرمود، تجارت کنید تا بیایم. | .13 |
| امّا اهل ولایت او، چونکه او را دشمن میداشتند، ایلچیان در عقب او فرستاده گفتند، نمیخواهیم این شخص بر ما سلطنت کند. | .14 |
| و چون مُلک را گرفته، مراجعت کرده بود، فرمود تا آن غلامانی را که به ایشان نقد سپرده بود حاضر کنند تا بفهمد هر یک چه سود نموده است. | .15 |
| پس اوّلی آمده گفت، ای آقا قنطار تو ده قنطار دیگر نفع آورده است. | .16 |
| بدو گفت، آفرین ای غلام نیکو؛ چونکه بر چیز کم امین بودی، بر ده شهر حاکم شو. | .17 |
| و دیگری آمده گفت، ای آقا قنطار تو پنج قنطار سود کرده است. | .18 |
| او را نیز فرمود، بر پنج شهر حکمرانی کن. | .19 |
| و سومی آمده گفت، ای آقا اینک، قنطار تو موجود است، آن را در پارچهای نگاه داشتهام. | .20 |
| زیرا که از تو ترسیدم چونکه مرد تندخویی هستی. آنچه نگذاردهای، برمیداری و از آنچه نکاشتهای درو میکنی. | .21 |
| به وی گفت، از زبان خودت بر تو فتوی میدهم، ای غلام شریر. دانستهای که من مرد تندخویی هستم که برمیدارم آنچه را نگذاشتهام و درو میکنم آنچه را نپاشیدهام. | .22 |
| پس برای چه نقد مرا نزد صرّافان نگذاردی تا چون آیم آن را با سود دریافت کنم؟ | .23 |
| پس بهحاضرین فرمود، قنطار را از این شخص بگیرید و به صاحب ده قنطار بدهید. | .24 |
| به او گفتند، ای خداوند، وی ده قنطار دارد. | .25 |
| زیرا به شما میگویم به هر که دارد داده شود و هر که ندارد آنچه دارد نیز از او گرفته خواهد شد. | .26 |
| امّا آن دشمنانِ من که نخواستند من بر ایشان حکمرانی نمایم، در اینجا حاضر ساخته پیش من به قتل رسانید. | .27 |
| و چون این را گفت، پیش رفته، متوجّهٔ اورشلیم گردید. | .28 |
| و چون نزدیک بیت فاجی و بیت عَنْیا بر کوه مسمّیٰ به زیتون رسید، دو نفر از شاگردان خود را فرستاده، | .29 |
| گفت، به آن قریهای که پیش روی شما است بروید و چون داخل آن شدید، کُرّه الاغی بسته خواهید یافت که هیچکس بر آن هرگز سوار نشده. آن را باز کرده بیاورید. | .30 |
| و اگر کسی به شما گوید، چرا این را باز میکنید، به وی گویید خداوند او را لازم دارد. | .31 |
| پس فرستادگان رفته آن چنانکه بدیشان گفته بود یافتند. | .32 |
| و چون کُرّه را باز میکردند، مالکانش به ایشان گفتند، چرا کرّه را باز میکنید؟ | .33 |
| گفتند، خداوند او را لازم دارد. | .34 |
| پس او را به نزد عیسی آوردند و رخت خود را بر کره افکنده، عیسی را سوار کردند. | .35 |
| و هنگامی که او میرفت جامههای خود را در راه میگستردند. | .36 |
| و چون نزدیک به سرازیری کوه زیتون رسید، تمامی شاگردانش شادی کرده، به آواز بلند خدا را حمد گفتن شروع کردند، بهسبب همهٔٔ قوّاتی که از او دیده بودند. | .37 |
| و میگفتند، مبارک باد آن پادشاهی که میآید به نام خداوند؛ سلامتی در آسمان و جلال در اعلیٰعّلّیین باد. | .38 |
| آنگاه بعضی از فریسیان از آن میان بدو گفتند، ای استاد شاگردان خود را نهیب نما. | .39 |
| او در جواب ایشان گفت، به شما میگویم اگر اینها ساکت شوند، هرآینه سنگها به صدا آیند. | .40 |
| و چون نزدیک شده، شهر را نظاره کرد بر آن گریان گشته، | .41 |
| گفت، اگر تو نیز میدانستی هم در این زمانِ خود، آنچه باعث سلامتی تو میشد، لاکن الحال از چشمان تو پنهان گشته است. | .42 |
| زیرا ایّامی بر تو میآید که دشمنانت گرد تو سنگرها سازند و تو را احاطه کرده، از هر جانب محاصره خواهند نمود. | .43 |
| و تو را و فرزندانت را در اندرون تو بر خاک خواهند افکند و در تو سنگی بر سنگی نخواهند گذاشت زیرا که ایّام تفقّد خود را ندانستی. | .44 |
| و چون داخل هیکل شد، کسانی را که در آنجا خرید و فروش میکردند، به بیرون نمودن آغاز کرد. | .45 |
| و به ایشان گفت، مکتوب است که خانهٔ من خانهٔ عبادت است لیکن شما آن را مغاره دزدان ساختهاید. | .46 |
| و هر روز در هیکل تعلیم میداد، امّا رؤسای کهنه و کاتبان و اکابر قوم قصد هلاک نمودن او میکردند. | .47 |
| و نیافتند چه کنند زیرا که تمامی مردم بر او آویخته بودند که از او بشنوند. | .48 |
| ← Luke 19/24 → |