← Job 2/42 → |
و روزی واقع شد كه پسران خدا آمدند تا به حضور خداوند حاضر شوند؛ و شیطان نیز در میان ایشان آمد تا به حضور خداوند حاضر شود. | .1 |
و خداوند به شیطان گفت: «از كجا آمدی؟» شیطان در جواب خداوند گفت: «از تردّد نمودن در جهان و از سیر كردن در آن.» | .2 |
خداوند به شیطان گفت: «آیا در بنده من ایوب تفكّر نمودی كه مثل او در زمین نیست؟ مرد كامل و راست و خداترس كه از بدی اجتناب مینماید و تا الا´ن كاملّیت خود را قایم نگاه میدارد، هر چند مرا بر آن واداشتی كه او را بیسبب اذیت رسانم.» | .3 |
شیطان در جواب خداوند گفت: «پوست به عوض پوست، و هر چه انسان دارد برای جان خود خواهد داد. | .4 |
لیكن الا´ن دست خود را دراز كرده، استخوان و گوشت او را لمسنما و تو را پیش روی تو ترك خواهد نمود.» | .5 |
خداوند به شیطان گفت: «اینك او در دست تو است، لیكن جان او را حفظ كن.» | .6 |
پس شیطان از حضور خداوند بیرون رفته، ایوب را از كف پا تا كلّهاش به دمّلهای سخت مبتلا ساخت. | .7 |
و او سفالی گرفت تا خود را با آن بخراشد و در میان خاكستر نشسته بود. | .8 |
و زنش او را گفت: «آیا تا بحال كاملّیت خود را نگاه میداری؟ خدا را ترك كن و بمیر!» | .9 |
او وی را گفت: «مثل یكی از زنان ابله سخن میگویی! آیا نیكویی را از خدا بیابیم و بدی را نیابیم؟» در این همه، ایوب به لبهای خود گناه نكرد. | .10 |
و چون سه دوست ایوب، این همه بدی را كه بر او واقع شده بود شنیدند، هر یكی از مكان خود، یعنی اَلِیفازِ تیمانی و بِلْدَد شُوحی و سُوفَرِ نَعْماتی روانه شدند و با یكدیگر همداستان گردیدند كه آمده، او را تعزیت گویند و تسلّی دهند. | .11 |
و چون چشمان خود را از دور بلند كرده، او را نشناختند، آواز خود را بلند نموده، گریستند و هر یك جامه خود را دریده، خاك بسوی آسمان بر سر خود افشاندند. | .12 |
و هفت روز و هفت شب همراه او بر زمین نشستند و كسی با وی سخنی نگفت چونكه دیدند كه درد او بسیار عظیم است. | .13 |
← Job 2/42 → |