← Genesis 28/50 → |
و اسحاق، یعقوب را خوانده، او را بركت داد و او را امر فرموده، گفت: «زنی از دختران كنعان مگیر. | .1 |
برخاسته، به فَدّانِ اَرام، به خانۀ پدر مادرت، بتوئیل، برو و از آنجا زنی از دختران لابان، برادر مادرت، برای خود بگیر. | .2 |
و خدای قادر مطلق تو را بركت دهد، و تو را بارور و كثیر سازد، تا از تو امتهای بسیار بوجود آیند. | .3 |
و بركت ابراهیم را به تو دهد، به تو و به ذریت تو با تو، تا وارث زمین غربت خود شوی، كه خدا آن را به ابراهیم بخشید.» | .4 |
پس اسحاق، یعقوب را روانه نمود و به فدان ارام، نزد لابان بن بتوئیل ارامی، برادر رفقه، مادر یعقوب و عیسو، رفت. | .5 |
و اما عیسو چون دید كه اسحاق یعقوب را بركت داده، او را به فدان ارام روانه نمود تا از آنجا زنی برای خود بگیرد، و در حین بركت دادن به وی امر كرده، گفته بود كه «زنی از دختران كنعان مگیر،» | .6 |
و اینكه یعقوب، پدر و مادر خود رااطاعت نموده، به فدان ارام رفت، | .7 |
و چون عیسو دید كه دختران كنعان در نظر پدرش، اسحاق، بَدَند، | .8 |
پس عیسو نزد اسماعیل رفت، و مَحلَت، دختر اسماعیل بن ابراهیم را كه خواهر نبایوت بود، علاوه بر زنانی كه داشت، به زنی گرفت. | .9 |
و اما یعقوب، از بِئرشَبَع روانه شده، بسوی حران رفت. | .10 |
و به موضعی نزول كرده، در آنجا شب را بسر برد، زیرا كه آفتاب غروب كرده بود و یكی از سنگهای آنجا را گرفته، زیر سر خود نهاد و در همان جا بخسبید. | .11 |
و خوابی دید كه ناگاه نردبانی بر زمین برپا شده، كه سرش به آسمان میرسد، و اینك فرشتگان خدا بر آن صعود و نزول میكنند. | .12 |
در حال، خداوند بر سر آن ایستاده، میگوید: «من هستم یهوه، خدای پدرت ابراهیم، و خدای اسحاق. این زمینی را كه تو بر آن خفتهای به تو و به ذریت تو میبخشم. | .13 |
و ذریت تو مانند غبار زمین خواهند شد، و به مغرب و مشرق و شمال و جنوب منتشر خواهی شد، و از تو و از نسل تو جمیع قبایل زمین بركت خواهند یافت. | .14 |
و اینك من با تو هستم، و تو را در هر جایی كه رَوی، محافظت فرمایم تا تو را بدین زمین بازآورم، زیرا كه تا آنچه را به تو گفتهام، بجا نیاورم، تو را رها نخواهم كرد.» | .15 |
پس یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: «البته یهوه در این مكان است و من ندانستم.» | .16 |
پس ترسان شده، گفت: «این چه مكان ترسناكی است! این نیست جز خانۀ خدا و این است دروازۀ آسمان.» | .17 |
بامدادان یعقوب برخاست و آن سنگی را كه زیر سر خود نهاده بود، گرفت و چون ستونی برپا داشت و روغن بر سرش ریخت. | .18 |
و آن موضع را بیتئیلنامید، لكن نام آن شهر اولاً لوز بود. | .19 |
و یعقوب نذر كرده، گفت: «اگر خدا با من باشد، و مرا در این راه كه میروم محافظت كند، و مرا نان دهد تا بخورم، و رخت تا بپوشم، | .20 |
تا به خانۀ پدر خود به سلامتی برگردم، هرآینه یهوه، خدای من خواهد بود. | .21 |
و این سنگی را كه چون ستون برپا كردم، بیتالله شود، و آنچه به من بدهی، ده یك آن را به تو خواهم داد. » | .22 |
← Genesis 28/50 → |