← Genesis 24/50 → |
خداوند ، ابراهیم را در هر چیز بركت داد. | .1 |
و ابراهیم به خادم خود كه بزرگ خانۀ وی و بر تمام مایملك او مختار بود، گفت: «اكنون دست خود را زیر ران من بگذار. | .2 |
و به یهوه، خدای آسمان و خدای زمین، تو را قسم میدهم، كه زنی برای پسرم از دختران كنعانیان كه در میان ایشان ساكنم نگیری، | .3 |
بلكه به ولایت من و به مولدم بروی، و از آنجا زنی برای پسرم اسحاق بگیری.» | .4 |
خادم به وی گفت: «شاید آن زن راضی نباشد كه با من بدین زمین بیاید؟ آیا پسرت را بدان زمینی كه از آن بیرون آمدی، بازبرم؟» | .5 |
ابراهیم وی را گفت: «زنهار، پسر مرا بدانجا باز مبری. | .6 |
یهوه، خـدای آسمـان كه مرا از خانۀ پدرم و از زمین مولَد من بیرون آورد و به من تكلم كرد و قسم خورده، گفت: "كه این زمین را به ذریت تو خواهم داد." او فرشتۀ خود را پیش روی تو خواهد فرستاد، تا زنی برای پسرم از آنجا بگیری. | .7 |
اما اگر آن زن از آمدن با تو رضا ندهد، از این قسم من بری خواهی بود، لیكن زنهار پسر مرا بدانجا باز نبری.» | .8 |
پس خادم دست خود را زیر ران آقای خود ابراهیم نهاد، و در این امر برای او قسم خورد. | .9 |
و خادم ده شتر، از شتران آقای خود گرفته، برفت. و همۀ اموال مولایش به دست او بود. پس روانه شده، به شهر ناحور در اَرام نهرین آمد. | .10 |
و به وقت عصر، هنگامی كه زنان برای كشیدن آب بیرون میآمدند، شتران خود را در خارج شهر، بر لب چاه آب خوابانید. | .11 |
و گفت: «ای یهوه، خدای آقایم ابراهیم، امروز مرا كامیاب بفرما، و با آقایم ابراهیم احسان بنما. | .12 |
اینك من بر این چشمۀ آب ایستادهام، و دختران اهل این شهر، به جهت كشیدن آب بیرون میآیند. | .13 |
پس چنین بشود كه آن دختری كه به وی گویم: "سبوی خود را فرودآر تا بنوشم"، و او گوید: "بنوش و شترانت را نیز سیراب كنم"، همان باشد كه نصیب بندۀ خود اسحاق كرده باشی، تا بدین، بدانم كه با آقایم احسان فرمودهای. » | .14 |
و او هنوز از سخن گفتن فارغ نشده بود كه ناگاه، رِفقَه، دختر بتوئیل، پسر مِلكه، زن ناحور، برادر ابراهیم، بیرون آمد و سبویی بر كتف داشت. | .15 |
و آن دختر بسیار نیكومنظر و باكره بود، و مردی او را نشناخته بود. پس به چشمه فرورفت، و سبوی خود را پر كرده، بالا آمد. | .16 |
آنگاه خادم به استقبال او بشتافت و گفت: «جرعهای آب از سبوی خود به من بنوشان.» | .17 |
گفت: «ای آقای من بنوش»، و سبوی خود را بزودی بر دست خود فرودآورده، او را نوشانید. | .18 |
و چون از نوشانیدنش فارغ شد، گفت: «برای شترانت نیز بكشم تا از نوشیدن بازایستند.» | .19 |
پس سبویخود را بزودی در آبخور خالی كرد و باز به سوی چاه، برای كشیدن بدوید، و از بهر همۀ شترانش كشید. | .20 |
و آن مرد بر وی چشم دوخته بود و سكوت داشت، تا بداند كه خداوند ، سفر او را خیریتاثر نموده است یا نه. | .21 |
و واقع شد چون شتران از نوشیدن باز ایستادند كه آن مرد حلقۀ طلای نیم مثقال وزن، و دو ابرنجین برای دستهایش، كه ده مثقال طلا وزن آنها بود، بیرون آورد | .22 |
و گفت: «به من بگو كه دختر كیستی؟ آیا در خانۀ پدرت جایی برای ما باشد تا شب را بسر بریم؟» | .23 |
وی را گفت: «من دختر بتوئیل، پسر ملكه كه او را از ناحور زایید، میباشم.» | .24 |
و بدو گفت: «نزد ما كاه و علف فراوان است، و جای نیز برای منزل.» | .25 |
آنگاه آن مرد خم شد، خداوند را پرستش نمود | .26 |
و گفت: «متبارك باد یهوه، خدای آقایم ابراهیم، كه لطف و وفای خود را از آقایم دریغ نداشت، و چون من در راه بودم، خداوند مرا به خانۀ برادران آقایم راهنمایی فرمود. » | .27 |
پس آن دختر دوان دوان رفته، اهل خانۀ مادر خویش را از این وقایع خبر داد. | .28 |
و رفقه را برادری لابان نام بود. پس لابان به نزد آن مرد، به سر چشمه، دوان دوان بیرون آمد. | .29 |
و واقع شد كه چون آن حلقه و ابرنجینها را بر دستهای خواهر خود دید، و سخنهای خواهر خود، رفقه را شنید كه میگفت آن مرد چنین به من گفته است، به نزد وی آمد. و اینك نزد شتران به سر چشمه ایستاده بود. | .30 |
و گفت: «ای مبارك خداوند ، بیا، چرا بیرون ایستادهای؟ من خانه را و منزلی برای شتران مهیا ساختهام.» | .31 |
پس آن مرد به خانه درآمد، و لابان شتران را باز كرد، و كاه و علف به شتران داد، و آب به جهت شستن پایهایش وپایهای رفقایش آورد. | .32 |
و غذا پیش او نهادند. وی گفت: «تا مقصود خود را بازنگویم، چیزی نخورم.» گفت: «بگو. » | .33 |
گفت: «من خادم ابراهیم هستم. | .34 |
و خداوند ، آقای مرا بسیار بركت داده و او بزرگ شده است، و گلهها و رمهها و نقره و طلا و غلامان و كنیزان و شتران و الاغان بدو داده است. | .35 |
و زوجۀ آقایم ساره، بعد از پیر شدن، پسری برای آقایم زایید، و آنچه دارد، بدو داده است. | .36 |
و آقایم مرا قسم داد و گفت كه "زنی برای پسرم از دختران كنعانیان كه در زمین ایشان ساكنم، نگیری. | .37 |
بلكه به خانۀ پدرم و به قبیلۀ من بروی، و زنی برای پسرم بگیری." | .38 |
و به آقای خود گفتم: "شاید آن زن همراه من نیاید؟" | .39 |
او به من گفت: "یهوه كه به حضور او سالك بودهام، فرشتۀ خود را با تو خواهد فرستاد، و سفر تو را خیریتاثر خواهد گردانید، تا زنی برای پسرم از قبیلهام و از خانۀ پدرم بگیری. | .40 |
آنگاه از قسم من بری خواهی گشت، چون به نزد قبیلهام رفتی، هر گاه زنی به تو ندادند، از سوگند من بری خواهی بود." | .41 |
پس امروز به سر چشمه رسیدم و گفتم: "ای یهوه، خدای آقایم ابراهیم، اگر حال، سفر مرا كه به آن آمدهام، كامیاب خواهی كرد، | .42 |
اینك من به سر این چشمۀ آب ایستادهام. پس چنین بشود كه آن دختری كه برای كشیدن آب بیرون آید، و به وی گویم: "مرا از سبوی خود جرعهای آب بنوشان"، | .43 |
و به من گوید: "بیاشام، و برای شترانت نیز آب میكشم"، او همان زن باشد كه خداوند ، نصیب آقازادۀ من كرده است. | .44 |
و من هنوز از گفتن این، در دل خود فارغ نشده بودم كه ناگاه رفقه با سبویی بر كتف خود بیرون آمد و به چشمه پایین رفت تا آب بكشد. و به وی گفتم:"جرعهای آب به من بنوشان." | .45 |
پس سبوی خود را بزودی از كتف خود فروآورده، گفت:"بیاشام، و شترانت را نیز آب میدهم." پس نوشیدم و شتران را نیز آب داد. | .46 |
و از او پرسیده، گفتم: "تو دختر كیستی؟" گفت: "دختر بَتُوئیل بن ناحور كه مِلكَه، او را برای او زایید." پس حلقه را در بینی او، و ابرنجینها را بر دستهایش گذاشتم. | .47 |
آنگاه سجده كرده، خداوند را پرستش نمودم. و یهوه، خدای آقای خود ابراهیم را، متبارك خواندم، كه مرا به راه راست هدایت فرمود، تا دختر برادر آقای خود را برای پسرش بگیرم. | .48 |
اكنون اگر بخواهید با آقایم احسان و صداقت كنید، پس مرا خبر دهید. و اگر نه مرا خبر دهید، تا بطرف راست یا چپ رهسپر شوم. » | .49 |
لابان و بتوئیل در جواب گفتند: «این امر از خداوند صادر شده است، با تو نیك یا بد نمیتوانیم گفت. | .50 |
اینك رفقه حاضر است، او را برداشته، روانه شو تا زن پسرِ آقایت باشد، چنانكه خداوند گفته است. » | .51 |
و واقع شد كه چون خادم ابراهیم سخن ایشان را شنید، خداوند را به زمین سجده كرد. | .52 |
و خادم، آلات نقره و آلات طلا و رختها را بیرون آورده، پیشكش رفقه كرد، و برادر و مادر او را چیزهای نفیسه داد. | .53 |
و او و رفقایش خوردند و آشامیدند و شب را بسر بردند. و بامدادان برخاسته، گفت: «مرا به سوی آقایم روانه نمایید.» | .54 |
برادر و مادر او گفتند: «دختر با ما ده روزی بماند و بعد از آن روانه شود.» | .55 |
بدیشان گفت: «مرا معطّل مسازید، خداوند سفر مرا كامیاب گردانیده است، پس مرا روانه نمایید تا بنزد آقای خود بروم.» | .56 |
گفتند: «دختر را بخوانیم و از زبانش بپرسیم.» | .57 |
پس رفقه را خواندند و به ویگفتند: «با این مرد خواهی رفت؟» گفت: «میروم.» | .58 |
آنگاه خواهر خود رفقه، و دایهاش را با خادم ابراهیم و رفقایش روانه كردند. | .59 |
و رفقه را بركت داده، به وی گفتند: «تو خواهر ما هستی، مادرِ هزار كرورها باش، و ذریت تو، دروازۀ دشمنان خود را متصرف شوند. » | .60 |
پس رفقه با كنیزانش برخاسته، بر شتران سوار شدند، و از عقب آن مرد روانه گردیدند. و خادم، رفقه را برداشته، برفت. | .61 |
و اسحاق از راه بِئَرلَحَیرُئی میآمد، زیرا كه او در ارض جنوب ساكن بود. | .62 |
و هنگام شام، اسحاق برای تفكر به صحرا بیرون رفت، و چون نظر بالا كرد، دید كه شتران میآیند. | .63 |
و رفقه چشمان خود را بلند كرده، اسحاق را دید، و از شتر خود فرود آمد، | .64 |
زیرا كه از خادم پرسید: «این مرد كیست كه در صحرا به استقبال ما میآید؟» و خادم گفت: «آقای من است.» پس بُرقِع خود را گرفته، خود را پوشانید. | .65 |
و خادم، همۀ كارهایی را كه كرده بود، به اسحاق باز گفت. | .66 |
و اسحاق، رفقه را به خیمۀ مادر خود، ساره آورد، و او را به زنی خود گرفته، دل در او بست. و اسحاق بعد از وفات مادر خود، تسلی پذیرفت. | .67 |
← Genesis 24/50 → |