| ← Acts 9/28 → |
| امّا سولس هنوز تهدید و قتل بر شاگردانخداوند همی دمید و نزد رئیس کَهَنَه آمد، | .1 |
| و از او نامهها خواست به سوی کنایسی که در دمشق بود تا اگر کسی را از اهل طریقت خواه مرد و خواه زن بیابد، ایشان را بند برنهاده، به اورشلیم بیاورد. | .2 |
| و در اثنای راه، چون نزدیک به دمشق رسید، ناگاه نوری از آسمان دور او درخشید | .3 |
| و به زمین افتاده، آوازی شنید که بدو گفت، ای شاؤل، شاؤل، برای چه بر من جفا میکنی؟ | .4 |
| گفت، خداوندا تو کیستی؟ خداوند گفت، من آن عیسی هستم که تو بدو جفا میکنی. | .5 |
| لیکن برخاسته، به شهر برو که آنجا به تو گفته میشود چه باید کرد. | .6 |
| امّا آنانی که همسفر او بودند، خاموش ایستادند چونکه آن صدا را شنیدند، لیکن هیچکس را ندیدند. | .7 |
| پس سولس از زمین برخاسته، چون چشمان خود را گشود، هیچکس را ندید و دستش را گرفته، او را به دمشق بردند، | .8 |
| و سه روز نابینا بوده، چیزی نخورد و نیاشامید. | .9 |
| و در دمشق، شاگردی حنانِیا نام بود که خداوند در رؤیا بدو گفت، ای حنّانیا! عرض کرد، خداوندا لبّیک! | .10 |
| خداوند وی را گفت، برخیز و به کوچهای که آن را راست مینامند بشتاب و در خانهٔ یهودا، سولس نامِ طرسوسی را طلب کن زیرا که اینک، دعا میکند، | .11 |
| و شخصی حنّانیا نام را در خواب دیده است که آمده، بر او دست گذارد تا بینا گردد. | .12 |
| حنّانیا جواب داد که ای خداوند، دربارهٔ این شخص از بسیاری شنیدهام که به مقدّسین تو در اورشلیم چه مشقّتها رسانید، | .13 |
| و در اینجا نیز از رؤسای کَهَنَه قدرت دارد که هر که نام تو را بخواند، او را حبس کند. | .14 |
| خداوند وی را گفت، برو زیرا که او ظرف برگزیده من است تا نام مرا پیش امّتها و سلاطین و بنیاسرائیل ببرد. | .15 |
| زیرا که من او را نشان خواهم داد که چقدر زحمتها برای نام من باید بکشد. | .16 |
| پس حنّانیا رفته، بدان خانه درآمد و دستها بر وی گذارده، گفت، ای برادر شاؤل، خداوند، یعنی عیسی که در راهی که میآمدی بر تو ظاهر گشت، مرا فرستاد تا بینایی بیابی و از روحالقدس پر شوی. | .17 |
| در ساعت از چشمان او چیزی مثل فلس افتاده، بینایی یافت و برخاسته، تعمید گرفت. | .18 |
| و غذا خورده، قوّت گرفت و روزی چند با شاگردان در دمشق توقّف نمود. | .19 |
| و بیدرنگ، در کنایس به عیسی موعظه مینمود که او پسر خداست. | .20 |
| و آنانی که شنیدند تعجّب نموده، گفتند، مگر این آن کسی نیست که خوانندگان این اسم را در اورشلیم پریشان مینمود و در اینجا محضِ این آمده است تا ایشان را بند نهاده، نزد رؤسای کَهَنَه برد؟ | .21 |
| امّا سولس بیشتر تقویت یافته، یهودیانِ ساکن دمشق را مجاب مینمود و مبرهن میساخت که همین است مسیح. | .22 |
| امّا بعد از مرور ایام چند یهودیانْ شورا نمودند تا او را بکشند. | .23 |
| ولی سولس از شورای ایشان مطلّع شد و شبانهروز به دروازهها پاسبانی مینمودند تا او را بکشند. | .24 |
| پس شاگردان او را در شب در زنبیلی گذارده، از دیوار شهر پایین کردند. | .25 |
| و چون سولس به اورشلیم رسید، خواست به شاگردان ملحق شود، لیکن همه از او بترسیدند زیرا باور نکردند که از شاگردان است. | .26 |
| امّا بَرنابا او را گرفته، به نزد رسولان برد و برای ایشان حکایت کرد که چگونه خداوند را در راه دیده و بدو تکلّم کرده و چطور در دمشق به نام عیسی به دلیری موعظه مینمود. | .27 |
| و در اورشلیم با ایشان آمد و رفت میکرد و به نام خداوند عیسی به دلیری موعظه مینمود. | .28 |
| و با هلینستیان گفتگو و مباحثه میکرد. امّا درصدد کشتن او برآمدند. | .29 |
| چون برادران مطّلع شدند، او را به قیصریّه بردند و از آنجا به طَرسُوس روانه نمودند. | .30 |
| آنگاه کلیسا در تمامی یهودیّه و جلیل و سامره آرامی یافتند و بنا میشدند و در ترس خداوند و به تسلّی روحالقدس رفتار کرده، همی افزودند. | .31 |
| امّا پطرس در همهٔ نواحی گشته، نزد مقدّسین ساکن لُدَّه نیز فرود آمد. | .32 |
| و در آنجا شخصی اینیاس نام یافت که مدّت هشت سال از مرض فالج بر تخت خوابیده بود. | .33 |
| پطرس وی را گفت، ای اینیاس، عیسی مسیح تو را شفا میدهد. برخیز و بستر خود را برچین که او در ساعت برخاست. | .34 |
| و جمیع سَکَنه لُدَّه و سارون او را دیده، به سوی خداوند بازگشت کردند. | .35 |
| و در یافا، تلمیذهای طابیتا نام بود که معنی آن غزال است. وی از اعمال صالحه و صدقاتی که میکرد، پر بود. | .36 |
| از قضا در آن ایّام او بیمار شده، بمرد و او را غسل داده، در بالاخانهای گذاردند. | .37 |
| و چونکه لُدَّه نزدیک به یافا بود و شاگردان شنیدند که پطرس در آنجا است، دو نفر نزد او فرستاده، خواهش کردند که در آمدن نزد ما درنگ نکنی. | .38 |
| آنگاه پطرس برخاسته، با ایشان آمد و چون رسید او را بدان بالاخانه بردند و همهٔ بیوهزنان گریهکنان حاضر بودند و پیراهنها و جامههایی که غزال وقتی که با ایشان بود دوخته بود، به وی نشان میدادند. | .39 |
| امّا پطرس همه را بیرون کرده، زانو زد و دعا کرده، به سوی بدن توجه کرد و گفت، ای طابیتا، برخیز! که در ساعت چشمان خود را باز کرد و پطرس را دیده، بنشست. | .40 |
| پس دست او را گرفته، برخیزانیدش و مقدّسان و بیوهزنان را خوانده، او را بدیشان زنده سپرد. | .41 |
| چون این مقدّمه در تمامی یافا شهرت یافت، بسیاری به خداوند ایمان آوردند. | .42 |
| و در یافا نزد دبّاغی شمعون نام روزی چند توقّف نمود. | .43 |
| ← Acts 9/28 → |