← 2Samuel 18/24 → |
و داود قومی را كه همراهش بودند،سان دید، و سرداران هزاره و سرداران صده برایشان تعیین نمود. | .1 |
و داود قوم را روانه نمود، ثلثی به دست یوآب و ثلثی به دست ابیشای ابن صَرُویه، برادر یوآب، و ثلثی به دست اِتّای جَتّی. و پادشاه به قوم گفت: «من نیز البته همراه شما میآیم.» | .2 |
اما قوم گفتند: «تو همراه ما نخواهی آمد زیرا اگر ما فرار كنیم، دربارۀ ما فكر نخواهند كرد؛ و اگر نصف ما بمیریم، برای ما فكر نخواهند كرد؛ و حال تو مثل ده هزار ما هستی. پس الا´ن بهتر این است كه ما را از شهر امداد كنی.» | .3 |
پادشاه به ایشان گفت: «آنچه در نظر شما پسندآید، خواهم كرد.» و پادشاه به جانب دروازه ایستاده بود، و تمامی قوم با صدهها و هزارهها بیرون رفتند. | .4 |
و پادشاه یوآب و ابیشای و اِتّای را امر فرموده، گفت: «به خاطر من بر اَبْشالوم جوان به رفق رفتار نمایید.» و چون پادشاه جمیع سرداران را دربارۀ اَبْشالوم فرمان داد، تمامی قوم شنیدند. | .5 |
پس قوم به مقابلۀ اسرائیل به صحرا بیرون رفتند و جنگ در جنگل افرایم بود. | .6 |
و قوم اسرائیل در آنجا از حضور بندگان داود شكست یافتند، و در آن روز كشتار عظیمی در آنجا شد و بیست هزار نفر كشته شدند. | .7 |
و جنگ در آنجا بر روی تمامی زمین منتشر شد؛ و در آن روز آنانی كه از جنگل هلاك گشتند، بیشتر بودند از آنانی كه به شمشیر كشته شدند. | .8 |
و اَبْشالوم به بندگان داود برخورد؛ و اَبْشالوم بر قاطر سوار بود و قاطر زیر شاخههای پیچیده شدۀ بلوط بزرگی درآمد، و سر او در میان بلوط گرفتار شد، به طوری كه در میان آسمان و زمین آویزان گشت و قاطری كه زیرش بود، بگذشت. | .9 |
و شخصی آن را دیده، به یوآب خبر رسانید و گفت: «اینك اَبْشالوم را دیدم كه در میان درخت بلوط آویزان است.» | .10 |
و یوآب به آن شخصی كه او را خبر داد، گفت: «هان تو دیدهای؟ پس چرا او را در آنجا به زمین نزدی؟ و من ده مثقال نقره و كمربندی به تو میدادم.» | .11 |
آن شخص به یوآب گفت: «اگر هزار مثقال نقره به دست من میرسید، دست خود را بر پسر پادشاه دراز نمیكردم، زیرا كه پادشاه تو را و ابیشای و اِتّای را به سمع ما امر فرموده، گفت زنهار هر یكی از شما دربارۀ اَبْشالوم جوان باحذر باشید. | .12 |
والا بر جان خود ظلم میكردم چونكه هیچ امری از پادشاه مخفی نمیماند، و خودت به ضد من بر میخاستی.» | .13 |
آنگاه یوآب گفت: «نمیتوانم با تو به اینطور تأخیر نمایم.» پس سه تیر به دست خود گرفته، آنها را به دل اَبْشالوم زد حینی كه او هنوز در میان بلوط زنده بود. | .14 |
و ده جوان كه سلاحداران یوآب بودند دور اَبْشالوم را گرفته، او را زدند و كُشتند. | .15 |
و چون یوآب كَرِنّا را نواخت، قوم از تعاقب نمودن اسرائیل برگشتند، زیرا كه یوآب قوم را منع نمود. | .16 |
و اَبْشالوم را گرفته، او را در حفرۀ بزرگ كه در جنگل بود، انداختند، و بر او تودۀ بسیار بزرگ از سنگها افراشتند، و جمیع اسرائیل هر یك به خیمۀ خود فرار كردند. | .17 |
اما اَبْشالوم در حین حیات خود، بنایی را كه در وادی مَلِك است برای خود برپا كرد، زیرا گفت پسری ندارم كه از او اسم من مذكور بماند، و آن بنا را به اسم خود مسمی ساخت. پس تا امروز یدِ اَبْشالوم خوانده میشود. | .18 |
و اَخِیمَعَص بن صادوق گفت: «حال بروم و مژده به پادشاه برسانم كه خداوند انتقام او را از دشمنانش كشیده است.» | .19 |
یوآب او را گفت: «تو امروز صاحب بشارت نیستی، اما روز دیگر بشارت خواهی برد و امروز مژده نخواهی داد چونكه پسر پادشاه مرده است.» | .20 |
و یوآب به كُوشَی گفت: «برو و از آنچه دیدهای به پادشاه خبر برسان.» و كوشی یوآب را تعظیم نموده، دوید. | .21 |
و اخیمعص بن صادوق، بار دیگر به یوآب گفت: «هرچه بشود، ملتمس اینكه من نیز در عقب كوشی بدوم.» یوآب گفت: «ای پسرم چرا باید بدوی چونكه بشارت نداری كه ببری؟» | .22 |
گفت: «هرچه بشود، بدوم.» او وی را گفت:«بدو.» پس اَخیمَعَص به راه وادی دویده، از كُوشَی سبقت جست. | .23 |
و داود در میان دو دروازه نشسته بود و دیدهبان بر پشتبام دروازه به حصار برآمد و چشمان خود را بلند كرده، مردی را دید كه اینك به تنهایی میدود. | .24 |
و دیدهبان آواز كرده، پادشاه را خبر داد و پادشاه گفت: «اگر تنهاست، بشارت میآورد.» و او میآمد و نزدیك میشد. | .25 |
و دیدهبان، شخص دیگر را دید كه میدود و دیدهبان به دربان آواز داده، گفت: «شخصی به تنهایی میدود.» و پادشاه گفت: «او نیز بشارت میآورد.» | .26 |
و دیدهبان گفت: «دویدن اولی را میبینم كه مثل دویدن اَخیمَعَص بن صادوق است.» پادشاه گفت: «او مرد خوبی است و خبر خوب میآورد.» | .27 |
و اَخیمَعَص ندا كرده، به پادشاه گفت: «سلامتی است.» و پیش پادشاه رو به زمین افتاده، گفت: «یهُوَه خدای تو متبارك باد كه مردمانی كه دست خود را بر آقایم پادشاه بلند كرده بودند، تسلیم كرده است.» | .28 |
پادشاه گفت: «آیا اَبْشالوم جوان به سلامت است؟» و اَخیمَعَص در جواب گفت: «چون یوآب، بندۀ پادشاه و بندۀ تو را فرستاد، هنگامۀ عظیمی دیدم اما ندانستم كه چه بود.» | .29 |
و پادشاه گفت: «بگرد و اینجا بایست.» و او به آن طرف شده، بایستاد. | .30 |
و اینك كوشی رسید و كوشی گفت: «برای آقایم، پادشاه، بشارت است، زیرا خداوند امروز انتقام تو را از هر كه با تو مقاومت مینمود، كشیده است.» | .31 |
و پادشاه به كوشی گفت: «آیا اَبْشالوم جوان به سلامت است؟» كوشی گفت: «دشمنان آقایم، پادشاه، و هر كه برای ضرر تو برخیزد، مثل آن جوان باشد.» | .32 |
پس پادشاه، بسیار مضطرب شده، به بالاخانۀ دروازه برآمد و میگریست و چون میرفت، چنین میگفت: «ای پسرم اَبْشالوم! ای پسرم، پسرم، ابشالوم! كاش كه به جای تو میمردم، ای اَبْشالوم، پسرم، ای پسر من!» | .33 |
← 2Samuel 18/24 → |