2Kings 20/25   

در آن‌ ایام‌، حِزْقیا بیمار و مشرف‌ به موت‌ شد. و اشعیا ابن‌ آموص‌ نبی‌ نزد وی‌ آمده‌، او را گفت‌: « خداوند چنین‌ می‌گوید: تدارك‌ خانۀ خود را ببین‌ زیرا كه‌ می‌میری‌ و زنده‌ نخواهی‌ ماند.» .1
آنگاه‌ او روی‌ خود را به‌ سوی‌ دیوار برگردانید و نزد خداوند دعا نموده‌، گفت‌: .2
ای‌ خداوند مسألت‌ اینكه‌ بیاد آوری‌ كه‌ چگونه‌ به‌ حضور تو به‌ امانت‌ و به‌ دل‌ كامل‌ سلوك‌ نموده‌ام‌ و آنچه‌ در نظر تو پسند بوده‌ است‌، بجا آورده‌ام‌.» پس‌ حِزْقیا زارزار بگریست‌. .3
و واقع‌ شد قبل‌ از آنكه‌ اشعیا از وسط‌ شهربیرون‌ رود، كه‌ كلام‌ خداوند بر وی‌ نازل‌ شده‌، گفت‌: .4
« برگرد و به‌ پیشوای‌ قوم‌ من‌ حِزْقیا بگو: خدای‌ پدرت‌، داود چنین‌ می‌گوید: دعای‌ تو را شنیدم‌ و اشكهای‌ تو را دیدم‌. اینك‌ تو را شفا خواهم‌ داد و در روز سوم‌ به‌ خانۀ خداوند داخل‌ خواهی‌ شد. .5
و من‌ بر روزهای‌ تو پانزده‌ سال‌ خواهم‌ افزود، و تو را و این‌ شهر را از دست‌ پادشاه‌ آشور خواهم‌ رهانید، و این‌ شهر را به‌ خاطر خود و به‌ خاطر بندۀ خود، داود حمایت‌ خواهم‌ كرد.» .6
و اشعیا گفت‌ كه‌ «قرصی‌ از انجیر بگیرید.» و ایشان‌ آن‌ را گرفته‌، بر دمل‌ گذاشتند كه‌ شفا یافت‌. .7
و حِزْقیا به‌ اشعیا گفت‌: «علامتی‌ كه‌ خداوند مرا شفا خواهد بخشید و در روز سوم‌ به‌ خانۀ خداوند خواهم‌ برآمد، چیست‌؟» .8
و اشعیا گفت‌: «علامت‌ از جانب‌ خداوند كه‌ خداوند این‌ كلام‌ را كه‌ گفته‌ است‌، بجا خواهد آورد، این‌ است‌: آیا سایه‌ ده‌ درجه‌ پیش‌ برود یا ده‌ درجه‌ برگردد؟» .9
حِزْقیا گفت‌: «سهل‌ است‌ كه‌ سایه‌ ده‌ درجه‌ پیش‌ برود. نی‌، بلكه‌ سایه‌ ده‌ درجه‌ به‌ عقب‌ برگردد.» .10
پس‌ اشعیای‌ نبی‌ از خداوند استدعا نمود و سایه‌ را از درجاتی‌ كه‌ بر ساعت‌ آفتابی‌ آحاز پایین‌ رفته‌ بود، ده‌ درجه‌ برگردانید. .11
و در آن‌ زمان‌، مَرودَك‌ بَلَدان‌ بن‌ بَلَدان‌، پادشاه‌ بابل‌، رسایل‌ و هدیه‌ نزد حِزْقیا فرستاد زیرا شنیده‌ بود كه‌ حِزْقیا بیمار شده‌ است‌. .12
و حِزْقیا ایشان‌ را اجابت‌ نمود و تمامی‌ خانۀ خزانه‌های‌ خود را از نقره‌ و طلا و عطریات‌ و روغن‌ معطر وخانۀ اسلحۀ خویش‌ و هرچه‌ را كه‌ در خزاین‌ او یافت‌ می‌شد، به‌ ایشان‌ نشان‌ داد، و در خانه‌اش‌ و در تمامی‌ مملكتش‌ چیزی‌ نبود كه‌ حِزْقیا آن‌ را به‌ ایشان‌ نشان‌ نداد. .13
پس‌ اشعیای‌ نبی‌ نزد حِزْقیای‌ پادشاه‌ آمده‌، وی‌ را گفت‌: «این‌ مردمان‌ چه‌ گفتند؟ و نزد تو از كجا آمدند؟» حِزْقیا جواب‌ داد: «از جای‌ دور، یعنی‌ از بابل‌ آمده‌اند.» .14
او گفت‌: «در خانۀ تو چه‌ دیدند؟» حِزْقیا جواب‌ داد: «هرچه‌ در خانۀ من‌ است‌، دیدند و چیزی‌ در خزاین‌ من‌ نیست‌ كه‌ به‌ ایشان‌ نشان‌ ندادم‌.» .15
پس‌ اشعیا به‌ حِزْقیا گفت‌: «كلام‌ خداوند را بشنو .16
اینك‌ روزها می‌آید كه‌ هرچه‌ در خانۀ توست‌ و آنچه‌ پدرانت‌ تا امروز ذخیره‌ كرده‌اند، به‌ بابل‌ برده‌ خواهد شد. و خداوند می‌گوید كه‌ چیزی‌ باقی‌ نخواهد ماند. .17
و بعضی‌ از پسرانت‌ را كه‌ از تو پدید آیند و ایشان‌ را تولید نمایی‌، خواهند گرفت‌ و در قصر پادشاه‌ بابل‌، خواجه‌ خواهند شد.» .18
حِزْقیا به‌ اشعیا گفت‌: «كلام‌ خداوند كه‌ گفتی‌ نیكوست‌.» و دیگر گفت‌: «هرآینه‌ در ایام‌ من‌ سلامتی‌ و امان‌ خواهد بود.» .19
و بقیۀ وقایع‌ حِزْقیا و تمامی‌ تهوّر او و حكایت‌ حوض‌ و قناتی‌ كه‌ ساخت‌ و آب‌ را به‌ شهر آورد، آیا در كتاب‌ تواریخ‌ ایام‌ پادشاهان‌ یهودا مكتوب‌ نیست‌؟ .20
پس‌ حِزْقیا با پدران‌ خود خوابید و پسرش‌، مَنَسّی‌ به‌ جایش‌ سلطنت‌ نمود. .21

  2Kings 20/25