← 1Kings 20/22 → |
و بَنْهَدَد، پادشاه اَرام، تمامی لشكر خود را جمع كرد، و سی و دو پادشاه و اسبان و ارابهها همراهش بودند. پس برآمده، سامره را محاصره كرد و با آن جنگ نمود. | .1 |
و رسولان نزد اَخاب پادشاه اسرائیل به شهر فرستاده، وی را گفت: «بَنْهَدَد چنین میگوید: | .2 |
نقرۀ تو و طلای تو از آن من است و زنان و پسران مقبول تو از آن منند.» | .3 |
و پادشاه اسرائیل در جواب گفت: «ای آقایم پادشاه! موافق كلام تو، من و هر چه دارم از آن تو هستیم.» | .4 |
و رسولان بار دیگر آمده، گفتند: «بَنْهَدَد چنین امر فرموده، میگوید: به درستی كه من نزد تو فرستاده، گفتم كه نقره و طلا و زنان و پسران خود را به من بدهی. | .5 |
پس فردا قریب به این وقت، بندگان خود را نزد تو میفرستم تا خانۀ تو را و خانۀ بندگانت را جستجو نمایند و هر چه در نظر تو پسندیده است به دست خود گرفته، خواهند بُرد.» | .6 |
آنگاه پادشاه اسرائیل تمامی مشایخ زمین را خوانده، گفت: «بفهمید و ببینید كه این مرد چگونهبدی را میاندیشد، زیرا كه چون به جهت زنان و پسرانم و نقره و طلایم فرستاده بود، او را انكار نكردم.» | .7 |
آنگاه جمیع مشایخ و تمامی قوم وی را گفتند: «او را مشنو و قبول منما.» | .8 |
پس به رسولان بَنْهَدَد گفت: «به آقایم، پادشاه بگویید: هر چه بار اول به بندۀ خود فرستادی بجا خواهم آورد؛ اما این كار را نمیتوانم كرد.» پس رسولان مراجعت كرده، جواب را به او رسانیدند. | .9 |
آنگاه بَنْهَدَد نزد وی فرستاده، گفت: «خدایان، مثل این بلكه زیاده از این به من عمل نمایند اگر گَردِ سامره كفایت مشتهای همۀ مخلوقی را كه همراه من باشند بكند.» | .10 |
و پادشاه اسرائیل در جواب گفت: «وی را بگویید: آنكه اسلحه میپوشد، مثل آنكه میگشاید فخر نكند.» | .11 |
و چون این جواب را شنید در حالی كه او و پادشاهان در خیمهها میگساری مینمودند، به بندگان خود گفت: «صفآرایی بنمایید.» پس در برابر شهر صفآرایی نمودند. | .12 |
و اینك نبیای نزد اَخاب ، پادشاه اسرائیل آمده، گفت: « خداوند چنین میگوید: آیا این گروه عظیم را میبینی؟ همانا من امروز آن را به دست تو تسلیم مینمایم تا بدانی كه من یهُوَه هستم.» | .13 |
اَخاب گفت: «به واسطۀ كه؟» او در جواب گفت: « خداوند میگوید به واسطۀ خادمانِ سرورانِ كشورها.» گفت: «كیست كه جنگ را شروع كند؟» جواب داد: «تو.» | .14 |
پس خادمانِ سرورانِ كشورها را سان دید كه ایشان دویست و سی و دو نفر بودند و بعد از ایشان، تمامی قوم، یعنی تمامی بنیاسرائیل را سان دید كه هفت هزار نفر بودند. | .15 |
و در وقت ظهر بیرون رفتند و بَنْهَدَد با آن پادشاهان یعنی آن سی و سه پادشاه كه مددكار او میبودند، در خیمهها به میگساری مشغول بودند. | .16 |
و خادمان سروران كشورها اول بیرون رفتند و بَنْهَدَد كسان فرستاد و ایشان او را خبر داده، گفتند كه «مردمان از سامره بیرون میآیند.» | .17 |
او گفت: «خواه برای صلح بیرون آمده باشند، ایشان را زنده بگیرید، و خواه به جهت جنگ بیرون آمده باشند، ایشان را زنده بگیرید.» | .18 |
پس ایشان از شهر بیرون آمدند، یعنی خادمان سروران كشورها و لشكری كه در عقب ایشان بود. | .19 |
هر كس از ایشان حریف خود را كشت و اَرامیان فرار كردند و اسرائیلیان ایشان را تعاقب نمودند و بَنْهَدَد پادشاه اَرام بر اسب سوار شده، با چند سوار رهایی یافتند. | .20 |
و پادشاه اسرائیل بیرون رفته، سواران و ارابهها را شكست داد، و اَرامیان را به كشتار عظیمی كشت. | .21 |
و آن نبی نزد پادشاه اسرائیل آمده، وی را گفت: «برو و خویشتن را قوی ساز و متوجه شده، ببین كه چه میكنی زیرا كه در وقت تحویل سال، پادشاه اَرام بر تو خواهد برآمد.» | .22 |
و بندگان پادشاه اَرام، وی را گفتند: «خدایانِ ایشان خدایانِ كوهها میباشند و از این سبب بر ما غالب آمدند؛ اما اگر با ایشان در همواری جنگ نماییم، هر آینه بر ایشان غالب خواهیم آمد. | .23 |
پس به اینطور عمل نما كه هر یك از پادشاهان را ازجای خود عزل كرده، به جای ایشان سرداران بگذار. | .24 |
و تو لشكری را مثل لشكری كه از تو تلف شده است، اسب به جای اسب و ارابه به جای ارابه برای خود بشمار تا با ایشان در همواری جنگ نماییم و البته بر ایشان غالب خواهیم آمد.» پس سخن ایشان رااجابت نموده، به همین طور عمل نمود. | .25 |
و در وقت تحویل سال، بَنْهَدَد اَرامیان را سان دیده، به اَفیق برآمد تا با اسرائیل جنگ نماید. | .26 |
و بنیاسرائیل را سان دیده، زاد دادند و به مقابلۀ ایشان رفتند و بنیاسرائیل در برابر ایشان مثل دو گلۀ كوچكِ بزغاله اُردو زدند، اما اَرامیان زمین را پر كردند. | .27 |
و آن مرد خدا نزدیك آمده، پادشاه اسرائیل را خطاب كرده، گفت: « خداوند چنین میگوید: چونكه اَرامیان میگویند كه یهُوَه خدای كوههاست و خدای وادیها نیست، لهذا تمام این گروه عظیم را به دست تو تسلیم خواهم نمود تا بدانید كه من یهُوَه هستم.» | .28 |
و اینان در مقابل آنان، هفت روز اردو زدند و در روز هفتم جنگ با هم پیوستند و بنیاسرائیل صد هزار پیادۀ اَرامیان را در یك روز كشتند. | .29 |
و باقی ماندگان به شهر اَفیق فرار كردند و حصار بر بیست و هفت هزار نفر از باقیماندگان افتاد.و بَنْهَدَد فرار كرده، در شهر به اطاق اندرونی درآمد. | .30 |
و بندگانش وی را گفتند: «همانا شنیدهایم كه پادشاهانِ خاندانِ اسرائیل، پادشاهان حلیم میباشند، پس بر كمر خود پلاس و بر سر خود ریسمانها ببندیم و نزد پادشاه اسرائیل بیرون رویم شاید كه جان تو را زنده نگاه دارد.» | .31 |
و پلاس بر كمرهای خود و ریسمانها بر سر خود بسته، نزد پادشاه اسرائیل آمده، گفتند: «بندۀ تو، بَنْهَدَد میگوید: تمنّا اینكه جانم زنده بماند.» او جواب داد: «آیا او تا حال زنده است؟ او برادر من میباشد.» | .32 |
پس آن مردان تَفَأُل نموده، آن را به زودی از دهان وی گرفتند و گفتند: «برادر تو بَنْهَدَد!» پس او گفت: «بروید و او را بیاورید.» و چون بَنْهَدَد نزد او بیرون آمد، او را بر ارابۀ خود سوار كرد. | .33 |
و (بَنْهَدَد) وی را گفت:«شهرهایی را كه پدر من از پدر تو گرفت، پس میدهم و برای خود در دمشق كوچهها بساز، چنانكه پدر من در سامره ساخت.» (در جواب گفت): «من تو را به این عهد رها میكنم.» پس با او عهد بست و او را رها كرد. | .34 |
و مردی از پسران انبیا به فرمان خداوند به رفیق خود گفت: «مرا بزن.» اما آن مرد از زدنش ابا نمود. | .35 |
و او وی را گفت: «چونكه آواز خداوند را نشنیدی، همانا چون از نزد من بروی شیری تو را خواهد كشت.» پس چون از نزد وی رفته بود، شیری او را یافته، كشت. | .36 |
و او شخصی دیگر را پیدا كرده، گفت: «مرا بزن.» و آن مرد او را ضربتی زده، مجروح ساخت. | .37 |
پس آن نبی رفته، به سر راه منتظر پادشاه ایستاد، و عصابه خود را بر چشمان خود كشیده، خویشتن را متنكّر نمود. | .38 |
و چون پادشاه درگذر میبود، او به پادشاه ندا در داد و گفت كه «بندۀ تو به میان جنگ رفت و اینك شخصی میل كرده، كسی را نزد من آورد و گفت: این مرد را نگاه دار و اگر مفقود شود جان تو به عوض جان او خواهد بود یا یك وزنۀ نقره خواهی داد. | .39 |
و چون بندۀ تو اینجا و آنجا مشغول میبود، او غایب شد.» پس پادشاه اسرائیل وی را گفت: «حكم تو چنین است. خودت فتوی دادی.» | .40 |
پس به زودی عصابه را از چشمان خود برداشت و پادشاه اسرائیل او را شناخت كه یكی از انبیاست. | .41 |
او وی را گفت: « خداوند چنین میگوید: چون تو مردی را كه من به هلاكت سپرده بودم از دست خود رها كردی، جان تو به عوضجان او و قوم تو به عوض قوم او خواهند بود.» | .42 |
پس پادشاه اسرائیل پریشان حال و مغموم شده، به خانۀ خود رفت و به سامره داخل شد. | .43 |
← 1Kings 20/22 → |