Ruth 1/4   

در زمانهای قدیم، در ایامی که قوم اسرائیل هنوز پادشاهی نداشت، قحطی سختی در آن سرزمین بروز کرد. به همین دلیل، شخصی به نام اَلیمَلَک که از قبیلۀ افراته بود و در بیت لحم یهودیه زندگی می کرد، به اتفاق همسر خود نعومی و دو پسرش مَحلُون و کِلیون به سرزمین موآب کوچ کردند تا در آنجا زندگی کنند. .1
در زمانهای قدیم، در ایامی که قوم اسرائیل هنوز پادشاهی نداشت، قحطی سختی در آن سرزمین بروز کرد. به همین دلیل، شخصی به نام اَلیمَلَک که از قبیلۀ افراته بود و در بیت لحم یهودیه زندگی می کرد، به اتفاق همسر خود نعومی و دو پسرش مَحلُون و کِلیون به سرزمین موآب کوچ کردند تا در آنجا زندگی کنند. .2
در این احوال، اَلیمَلَک مُرد و نعومی با دو پسر خود .3
که با دختران موابی بنامهای اُورفه و روت ازدواج کرده بودند، تنها ماند. در حدود ده سال بعد از آن .4
مَحلُون و کِلیون نیز درگذشتند و نعومی بدون شوهر و فرزند ماند. .5
در این موقع، نعومی شنید که خداوند قوم برگزیدۀ خود را با محصول فراوان برکت داده است. از اینرو، او تصمیم گرفت تا همراه دو عروس خود موآب را ترک کند. .6
پس آن ها براه افتادند، اما قبل از حرکت، .7
نعومی به دو عروس خود گفت: «شما به خانۀ خود به نزد مادران تان برگردید. امیدوارم خداوند در عوض خوبی هائی که به من و به فرزندان من کردید، شما را برکت و پاداش دهد، .8
و دعای من این است که هردوی شما بتوانید دوباره ازدواج کنید و خانواده تشکیل بدهید.» پس نعومی آن ها را بوسید و از آن ها خداحافظی نمود، اما آن ها گریه کنان .9
به او گفتند: «نه، ما همراه تو و به پیش قوم تو خواهیم رفت.» .10
نعومی در جواب گفت: «دخترانم، شما باید برگردید. چرا می خواهید همراه من باشید؟ آیا فکر می کنید که من می توانم باز صاحب پسرانی شوم که با شما ازدواج کنند؟ .11
به خانۀ خود بروید، چون من پیرتر از آن هستم که بتوانم دوباره ازدواج کنم. حتی اگر چنین چیزی امکان می داشت و همین امشب ازدواج می کردم و صاحب دو پسر می شدم .12
آیا شما می توانید صبر کنید تا آن ها بزرگ شوند؟ آیا این امید مانع ازدواج شما با دیگران نخواهد شد؟ نه، دخترانم، شما می دانید که این غیر ممکن است. خداوند مخالف من است و از این بابت برای شما بسیار متأسفم.» .13
آن ها باز به گریه افتادند. بعد از آن اُورفه مادر شوهر خود را بوسیده از او خداحافظی کرد و به خانۀ خویش برگشت. اما روت از او جدا نشد. .14
از اینرو نعومی به او گفت: «روت، زن برادر شوهرت به نزد قوم خود و خدایان خویش برگشته است. تو هم همراه او برو.» .15
اما روت در جواب گفت: «از من نخواه که ترا ترک کنم. اجازه بده همراه تو باشم. هر جا تو بروی من هم خواهم رفت و هر جا تو زندگی کنی من هم در آنجا زندگی خواهم کرد. قوم تو، قوم من و خدای تو، خدای من خواهد بود. .16
هر جا تو بمیری من هم خواهم مرد و همان جا دفن خواهم شد. خداوند مرا جزا دهد اگر چیزی جز مرگ مرا از تو جدا سازد.» .17
وقتی نعومی دید روت مصمم است که همراه او برود دیگر چیزی نگفت. .18
آن ها به راه خود ادامه دادند تا به بیت لحم رسیدند. وقتی آن ها وارد شهر شدند مردم از دیدن آن ها به هیجان آمدند و زنان با تعجب می گفتند: «آیا این زن واقعاً همان نعومی است؟» .19
نعومی در جواب گفت: «مرا دیگر نعومی نخوانید، مرا ماره صدا کنید، چون خدای قادر مطلق زندگی مرا تلخ و غمناک ساخته است. .20
وقتی اینجا را ترک کردم صاحب همه چیز بودم، اما خداوند مرا دست خالی به اینجا برگردانیده است. چرا مرا نعومی صدا می کنید، در حالیکه خداوند قادر مطلق مرا دچار چنین مصیبت و زحمتی کرده است؟» .21
به این ترتیب، نعومی به همراه روت، عروس موابی خود، از موآب مراجعت کرد. وقتی آن ها به بیت لحم رسیدند تازه فصل دروِ جو شروع شده بود. .22

      Ruth 1/4