← Matthew 27/28 → |
وقتی صبح شد سران کاهنان و بزرگان قوم در جلسه ای تصمیم گرفتند که چگونه عیسی را به قتل برسانند. | .1 |
پس از آن او را دست بسته برده به پیلاطُس، والی رومی، تحویل دادند. | .2 |
وقتی یهودای خائن دید که سر عیسی حکم شده است، از کار خود پشیمان شد و سی سکۀ نقره را به سران کاهنان و بزرگان قوم باز گردانید | .3 |
و گفت: «من گناه کرده ام که به یک مرد بی گناه خیانت کرده باعث مرگ او شده ام.» اما آن ها گفتند: «دیگر به ما مربوط نیست، خودت می دانی!» | .4 |
پس او پول ها را در عبادتگاه روی زمین ریخت و بیرون رفته خود را حلق آویز کرد. | .5 |
سران کاهنان پول را برداشته گفتند: «نمی شود این پول را به بیت المال عبادتگاه ریخت، زیرا خونبها است.» | .6 |
بنابراین پس از مشورت، با آن پول مزرعۀ کوزه گر را خریدند تا برای بیگانگان مقیم اورشلیم گورستانی داشته باشند. | .7 |
به این دلیل آن زمین تا به امروز، «مزرعۀ خون» خوانده می شود. | .8 |
به این وسیله پیشگوئی ارمیای نبی تمام شد که می گوید: «آن ها آن سی سکۀ نقره، یعنی قیمتی را که قوم اسرائیل برای او تعیین کرده بود، گرفتند | .9 |
و با آن مزرعۀ کوزه گر را خریدند. چنانکه خداوند به من فرموده است.» | .10 |
در این هنگام عیسی را به حضور والی آوردند. والی از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودیان هستی؟» عیسی فرمود: «همانست که می گویی.» | .11 |
ولی عیسی به تهمت های که سران کاهنان و بزرگان قوم به او می زدند جوابی نمی داد. | .12 |
آنگاه پیلاطُس به او گفت: «آیا این شهادت هائی را که برضد تو می دهند نمی شنوی؟» | .13 |
اما او حتی یک کلمه هم جواب نداد به طوری که والی بسیار تعجب کرد. | .14 |
در ایام عید رسم والی این بود که یک زندانی را به خواهش مردم آزاد می ساخت. | .15 |
در آن زمان شخص بسیار معروفی به نام باراَبا در زندان بود. | .16 |
وقتی مردم اجتماع کردند، پیلاطُس به آنها گفت: «می خواهید کدام یک از این دو نفر را برای تان آزاد کنم، باراَبا یا عیسی معروف به مسیح را؟» | .17 |
زیرا او می دانست که یهودیان از روی حسد عیسی را به او تسلیم کرده اند. | .18 |
هنگامی که پیلاطُس در دیوانخانه نشسته بود، همسرش پیغامی به این شرح برای او فرستاد: «با آن مرد بی گناه کاری نداشته باش، من دیشب به خاطر او در خواب هایی که دیدم، بسیار ناراحت بودم.» | .19 |
ضمناً سران کاهنان و بزرگان قوم، جمعیت را تشویق نمودند که، از پیلاطُس بخواهند که باراَبا را آزاد سازد و عیسی را اعدام کند. | .20 |
پس وقتی والی از آن ها پرسید: «کدامیک از این دو نفر را می خواهید برای تان آزاد سازم؟» آن ها گفتند: «باراَبا را.» | .21 |
پیلاطُس پرسید: «پس با عیسی معروف به مسیح چه کنم؟» و آنها یک صدا گفتند: «مصلوبش کن.» | .22 |
پیلاطُس سؤال کرده گفت: «چرا؟ چه گناهی کرده است؟» اما آنها با فریادی بلندتر گفتند: «مصلوبش کن.» | .23 |
وقتی پیلاطُس دید که دیگر فایده ای ندارد و ممکن است شورشی ایجاد شود، آب خواست و پیش چشم مردم دست های خود را شست و گفت: «من از خون این مرد بری هستم! شما مسئولید!» | .24 |
مردم یک صدا فریاد کردند: «خون این مرد به گردن ما و فرزندان ما باشد!» | .25 |
پس از آن باراَبا را برای آنها آزاد کرد و فرمان داد عیسی را تازیانه بزنند و بسپارند تا مصلوب گردد. | .26 |
عساکر پیلاطُس عیسی را به حویلی قصر والی بردند و تمام عساکر به دور او جمع شدند. | .27 |
اول لباس عیسی را در آوردند و ردای ارغوانی رنگی به او پوشانیدند | .28 |
و تاجی از خار بافته بر سرش نهادند و چوبی به دست او دادند و در برابر او زانو زده به ریشخند می گفتند: «درود بر پادشاه یهود.» | .29 |
آن ها آب دهان بر او انداخته و با چوبی که در دستش بود بر سرش می زدند. | .30 |
آخر از مسخره کردن او دست برداشتند و آن ردا را در آورده لباس خودش را به او پوشانیدند. آنگاه او را بردند تا مصلوب کنند. | .31 |
در سر راه با مردی قیروانی به نام شمعون روبرو شدند و او را مجبور کردند که صلیب عیسی را ببرد. | .32 |
وقتی به محلی به نام جُلجُتا یعنی جُمجُمه رسیدند، | .33 |
شراب آمیخته به داروی بیهوش کننده به او دادند، اما وقتی آن را چشید، نخواست بنوشد. | .34 |
آن ها او را به صلیب میخکوب کردند. آنگاه بالای لباس او قرعه انداخته میان خود تقسیم نمودند | .35 |
و برای نگهبانی در آنجا نشستند. | .36 |
جرم او را بر لوحی به این شرح نوشتند: «این است عیسی، پادشاه یهود» و بر بالای سرش نصب کردند. | .37 |
دو راهزن را نیز با او مصلوب کردند، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ او. | .38 |
کسانی که از آنجا می گذشتند سرهای خود را می جنبانیدند و با دشنام به او می گفتند: | .39 |
«تو که می خواستی عبادتگاه را خراب کنی و آنرا در سه روز از نو بسازی، اگر واقعاً پسر خدا هستی از صلیب پائین بیا و خود را نجات بده.» | .40 |
همچنین سران کاهنان و علمای دین و بزرگان قوم او را مسخره کرده می گفتند: | .41 |
«او دیگران را نجات می داد، اما نمی تواند خود را نجات دهد. اگر پادشاه اسرائیل است، حالا از صلیب پائین بیاید و ما به او ایمان خواهیم آورد. | .42 |
او به خدا توکل داشت و می گفت که پسر خداست، پس اگر خدا او را دوست داشته باشد او را آزاد می سازد.» | .43 |
حتی راهزنانی هم که با او مصلوب شده بودند، همینطور به او توهین می کردند. | .44 |
از ظهر تا ساعت سه بعد از ظهر تاریکی تمام زمین را فرا گرفت. | .45 |
نزدیک ساعت سه عیسی با صدای بلند فریاد کرد: «ایلی، ایلی، لَما سَبَقتَنی؟»، یعنی: «خدای من، خدای من، چرا مرا ترک کردی؟» | .46 |
بعضی از کسانی که آنجا ایستاده بودند این را شنیده گفتند: «الیاس را می خواهد.» | .47 |
یکی از آنها فوراً دوید و اسفنجِ را آورده، در سرکه تر کرد و بر نوک چوبی قرار داده، پیش دهان عیسی برد. | .48 |
اما دیگران گفتند: «بگذارید ببینیم آیا الیاس می آید او را نجات دهد یا نه!» | .49 |
عیسی بار دیگر فریاد بلندی کشید و جان سپرد. | .50 |
در آن لحظه پردۀ قدس الاقداس عبادتگاه از بالا تا به پائین دو پاره شد و چنان زلزله ای شد، که تخته سنگ ها شگافته | .51 |
و قبرها باز شدند و بسیاری از مقدسین که خفته بودند برخاستند | .52 |
و از قبرهای خود بیرون آمده، بعد از رستاخیز عیسی به شهر مقدس وارد شدند و بسیاری از مردم آنها را دیدند. | .53 |
وقتی صاحب منصب رومی و افراد او که به نگهبانی از عیسی مشغول بودند، زلزله و همۀ ماجرا را دیدند بسیار ترسیدند و گفتند: «بدون شک این مرد پسر خدا بود.» | .54 |
عده ای از زنان که عیسی را خدمت می کردند و به دنبال او از جلیل آمده بودند در آنجا حضور داشتند و از دور جریان را دیدند. | .55 |
در میان آنها مریم مجدلیه، مریم مادر یعقوب و یوسف و مادر پسران زَبدی دیده می شدند. | .56 |
در وقت غروب مردی ثروتمندی به نام یوسف که اهل رامه و یکی از پیروان عیسی بود رسید. | .57 |
او نزد پیلاطُس رفت و تقاضا نمود جسد عیسی به او داده شود. پیلاطُس امر کرد که آنرا به او بدهند. | .58 |
یوسف جسد را برده در پارچۀ کتانی نو پیچید | .59 |
و در قبر خود که نو از سنگ تراشیده بود، قرار داد و آنگاه سنگ بزرگی در پیش آن غلطانید و رفت. | .60 |
مریم مجدلیه و آن مریم دیگر نیز در آنجا مقابل قبر نشسته بودند. | .61 |
روز بعد یعنی صبح روز شنبه، سران کاهنان و پیروان فرقۀ فریسی بطور دسته جمعی پیش پیلاطُس رفته | .62 |
گفتند: «عالیجناب، ما به یاد داریم که آن گمراه کننده وقتی زنده بود گفت، که من پس از سه روز از نو زنده خواهم شد. | .63 |
پس امر کن تا روز سوم قبر تحت نظر باشد، وگرنه امکان دارد شاگردان او بیایند و جسد او را بدزدند و آنگاه به مردم بگویند که او پس از مرگ زنده شده است و به این ترتیب در آخر کار مردم را بیشتر از اول فریب دهند.» | .64 |
پیلاطُس گفت: «شما می توانید نگهبانانی در آنجا بگذارید. بروید و تا آنجا که ممکن است از آن محافظت کنید.» | .65 |
پس آن ها رفته قبر را مُهر و لاک کرده، نگهبانانی در آنجا گذاشتند تا از قبر نگهبانی کنند. | .66 |
← Matthew 27/28 → |