Judges 14/21   

یکروز شَمشون به تِمنَه رفت و در آنجا یک دختر فلسطینی را دید. .1
وقتی به خانه برگشت به پدر و مادر خود گفت: «من یک دختر فلسطینی را در تِمنَه دیدم و می خواهم با او عروسی کنم.» .2
اما پدر و مادرش موافقه نکرده گفتند: «آیا در بین تمام خویشاوندان و اقوام ما دختر پیدا نمی شود که تو می روی و از بین فلسطینی ها بیگانه زن می گیری؟» شَمشون گفت: «او را برای من بگیرید، زیرا که او دختر دلخواه من است.» .3
پدر و مادرش نمی دانستند که خواست و رضای خداوند همین بود، زیرا خداوند راهی برای سرکوبی فلسطینی ها می جُست. چونکه در آن زمان فلسطینی ها بر اسرائیل حکومت می کردند. .4
پس شَمشون با والدین خود به تِمنَه رفت. در یک تاکستان بیرون شهر، دفعتاً شیر جوانی به شَمشون حمله کرد. .5
در همین اثنا روح خداوند به شَمشون قدرت بخشید و شَمشون مثل کسیکه بزغاله ای را از هم بدرد، آن شیر را با دست خالی دوپاره کرد. اما از کاری که کرده بود به پدر و مادر خود چیزی نگفت. .6
بعد رفت و با آن دختر حرف زد و از او زیادتر خوشش آمد. .7
پس از مدتی، وقتی برای عروسی می رفت، راه خود را کج کرد و رفت تا لاشۀ شیر را ببیند، در آنجا یک خیل زنبور را با عسل در لاشۀ شیر دید. .8
و قدری از عسل را گرفت و در راه خورده می رفت. و چون پیش پدر و مادر خود رسید به آن ها هم کمی از آن عسل داد و آن ها خوردند. اما شَمشون به آن ها نگفت که عسل را از لاشۀ شیر گرفته بود. .9
وقتی پدرش پیش آن دختر رفت، شَمشون طبق رواج همان زمان دعوتی ترتیب داد و سی نفر از جوانان قریه را دعوت کرد. .10
وقتی پدرش پیش آن دختر رفت، شَمشون طبق رواج همان زمان دعوتی ترتیب داد و سی نفر از جوانان قریه را دعوت کرد. .11
شَمشون به مهمانان گفت: «من یک چیستان برای تان می گویم. اگر شما در ظرف هفت روز بعد از این مهمانی آنرا حل کردید، من برای شما سی دست لباس ساده و سی دست لباس نفیس می دهم. .12
و اگر آنرا حل کرده نتوانستید شما باید به من سی دست لباس ساده و سی دست لباس نفیس بدهید.» آن ها گفتند: «بسیار خوب، چیستانت را به ما بگو.» .13
او برای شان گفت: «از خورنده خوراک به دست آمد و از زورآور شیرینی.» آن ها تا سه روز نتوانستند معنی چیستان را بگویند. .14
در روز چهارم آن ها پیش زن شَمشون آمدند و گفتند: «از شوهرت معنی چیستان را بپرس. در غیر آن ترا و خانۀ پدرت را در آتش می سوزانیم. آیا شما ما را به خاطر این دعوت کردید که نادار و فقیر شویم؟» .15
پس زن شَمشون پیش شوهر خود گریه کرد و گفت: «از من بدت می آید. تو مرا اصلاً دوست نداری. تو به هموطنانم یک چیستان گفتی، اما معنی آنرا بیان نکردی.» شَمشون به او گفت: «ببین، من به پدر و مادرم در این باره چیزی نگفته ام. چرا برای تو بگویم؟» .16
بنابران، آن زن هفت روز گریه کرد و در روز هفتم بالاخره خُلق شَمشون تنگ شد و معنی آنرا برایش گفت. و آن زن به نوبۀ خود به هموطنان خود بیان کرد. .17
آن ها در روز هفتم پیش از غروب آفتاب پیش شَمشون آمده به او گفتند: «شیرینتر از عسل چیست؟ قویتر از شیر کیست؟» شَمشون به آن ها گفت: «اگر با گاو من قلبه نمی کردید، چیستان مرا حل کرده نمی توانستید.» .18
آنگاه روح خداوند با تمام قدرت بر او آمد. بعد شَمشون به شهر اَشقَلُون رفت و سی نفر از باشندگان آنجا را کشت. دارائی شان را گرفت و آمد و لباسهای شان را به کسانی داد که چیستان را حل کرده بودند. بعد با خشم و غضب بخانۀ پدر خود برگشت. .19
و زنش با رفیق او که دوست بسیار صمیمی اش بود، عروسی کرد. .20

  Judges 14/21