Job 10/42   

از زندگی سیر شده ام، بنابران می خواهم از زندگی ای تلخ و زار بنالم و شکایت کنم. .1
خدایا محکومم مکن. بگو چه گناهی کرده ام که با من این چنین رفتار می کنی؟ .2
آیا روا است که به من ظلم بنمائی، از مخلوق خود نفرت کنی و طرفدار نقشه های گناهکاران باشی؟ .3
آیا تو همه چیز را مثل ما می بینی؟ .4
آیا زندگی تو مانند زندگی ما کوتاه است و سالهای عمر تو مثل عمر انسان زود گذرند، که مراقب من هستی تا در من گناهی بیابی؟ .5
آیا زندگی تو مانند زندگی ما کوتاه است و سالهای عمر تو مثل عمر انسان زود گذرند، که مراقب من هستی تا در من گناهی بیابی؟ .6
خودت می دانی که من خطائی نکرده ام و کسی نمی تواند مرا از دست تو نجات بدهد. .7
تو مرا با دست خود آفریدی و حالا می خواهی با همان دست مرا هلاک سازی. .8
بخاطر داشته باش که تو مرا از خاک بوجود آوردی و دوباره به خاک بر می گردانی. .9
تو به پدرم نیرو بخشیدی تا در رَحِم مادر تولیدم کند و در آنجا مرا نشو و نما دادی. .10
با پوست و گوشت پوشاندی و استخوانها و رگ و پی مرا بهم بافتی. .11
به من زندگی دادی و از محبت بی پایانت برخوردارم کردی و از روی احسان زندگی مرا حفظ نمودی. .12
با اینهم در تمام اوقات مراقب من بودی .13
تا گناهی کنم و تو از بخشیدنم امتناع نمائی. .14
هرگاه گناهی از من سر بزند، مرا فوری جزا می دهی، اما اگر کار درستی بکنم، خیری نمی بینم. شخص بدبخت و بیچاره ای هستم. .15
اگر سرم را بلند کنم، مانند شیری به من حمله می آوری و با آزار من قدرت خود را نشان می دهی. .16
تو همیشه علیه من شاهد می آوری و خشم تو بر من هر لحظه زیادتر می شود و ضربات پیهم بر من وارد می کنی. .17
چرا مرا از رَحِم مادر بدنیا آوردی؟ ای کاش، می مردم و چشم کسی مرا نمی دید. .18
مثلیکه هرگز بدنیا نیامده بودم، از رَحِم مادر مستقیماً به گور می رفتم. .19
از زندگی من چیزی باقی نمانده است، پس مرا بحالم بگذار تا دمی آسوده باشم. .20
به زودی از دنیا می روم و راه بازگشت برایم نیست. .21
به جائی می روم که تاریکی و ظلمت و هرج و مرج حکمفرما است و خود روشنی هم تاریکی است.» .22

  Job 10/42