| ← Genesis 40/50 → |
| مدتی بعد رئیس ساقی ها و رئیس نانوا های مخصوص فرعون، پادشاه مصر، گناهی کردند. | .1 |
| فرعون قهر شد | .2 |
| و آن ها را به زندان قوماندان گارد، یعنی در همان زندانی که یوسف زندانی شده بود انداخت. | .3 |
| آن ها مدت زیادی در آن زندان ماندند و رئیس زندان یوسف را مأمور خدمت آن ها کرد. | .4 |
| یک شب رئیس ساقی ها و رئیس نانوا ها هر یک خوابی دید که تعبیر مختلفی داشت. | .5 |
| صبح وقتی یوسف پیش آن ها آمد، دید که آن ها پریشان هستند. | .6 |
| پرسید: «چرا امروز پریشان هستید؟» | .7 |
| آن ها جواب دادند: «هر یک از ما خوابی دیده ایم و در اینجا کسی نیست که خواب ما را تعبیر کند.» یوسف گفت: «خدا قدرت تعبیر خوابها را می بخشد. بگوئید چه خوابی دیده اید؟» | .8 |
| پس رئیس ساقی ها گفت: «خواب دیدم که یک درخت انگور پیش من است | .9 |
| که سه شاخه دارد. به زودی برگها سبز شدند و خوشه کردند و انگور پخته بار دادند. | .10 |
| من جام فرعون را پیش خود داشتم. پس انگور ها را در جام فشردم و آنرا به دست پادشاه دادم.» | .11 |
| یوسف گفت: «تعبیر خواب تو این است: سه شاخه سه روز است. | .12 |
| روز سوم فرعون گناه تو را می بخشد و تو مثل سابق که رئیس ساقی ها بودی دوباره جام را به دست فرعون خواهی داد. | .13 |
| اما وقتی همه چیز برای تو به خوبی انجام شد، مرا بیاد بیاور. محبتی به من بکن و احوال مرا به فرعون بگو و کمک کن تا از این زندان آزاد شوم. | .14 |
| در واقع مرا از سرزمین عبرانیان دزدیده اند و در اینجا هم بدون اینکه گناهی کرده باشم مرا در زندان انداخته اند.» | .15 |
| وقتی رئیس نانوا ها دید که تعبیر خواب رئیس ساقی ها خوب بود، به یوسف گفت: «من هم در خواب دیدم که سه تکری نان را بر سرم می برم. | .16 |
| در تکری بالائی انواع نان شیرینی برای فرعون وجود داشت و پرندگان آن ها را می خوردند.» | .17 |
| یوسف گفت: «تعبیر آن این است: سه تکری سه روز است. | .18 |
| روز سوم فرعون تو را از زندان بیرون می آورد. سرت را از تن جدا می کند و بدنت را بر دار می آویزد تا پرندگان گوشت تو را بخورند.» | .19 |
| پس از سه روز، روز تولد فرعون بود. پس او یک مهمانی برای همۀ درباریان ترتیب داد. رئیس ساقی ها و رئیس نانوا ها را از زندان آزاد کرد و آن ها را پیش همه اهل دربار آورد. | .20 |
| رئیس ساقی ها را بر سر کار سابقش مقرر کرد. | .21 |
| اما رئیس نانوا ها را همان طور که یوسف گفته بود به دار آویخت. | .22 |
| اما رئیس ساقی ها هرگز یوسف را به یاد نیاورد و او را بکلی فراموش کرد. | .23 |
| ← Genesis 40/50 → |