| ← Genesis 39/50 → | 
| اسماعیلیان یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار که یکی از افسران و قوماندان گارد سلطنتی فرعون بود فروختند. | .1 | 
| خداوند با یوسف بود و او را در هر کاری موفق می ساخت. او در خانۀ آقای مصری خود ماند. | .2 | 
| فوتیفار دید که خداوند با یوسف است و او را در هر کاری موفق می سازد. | .3 | 
| از او خوش بود و او را خادم مخصوص خود مقرر کرد و تمام دارائی خود را به دست او سپرد. | .4 | 
| از آن ببعد خداوند به خاطر یوسف تمام دارائی آن مصری را چه در خانه و چه در صحرا بود برکت داد. | .5 | 
| فوتیفار هر چه داشت به دست یوسف سپرد و دیگر کاری به کارهای خانه نداشت مگر غذائی که می خورد. یوسف خوش اندام و خوش قیافه بود. | .6 | 
| بعد از مدتی زن آقایش به او دل بست و از او خواست تا با او همبستر شود. | .7 | 
| یوسف خواهش او را رد کرد و گفت: «ببین، بادارم به خاطر اطمینانی که به من دارد، همه چیز را به من سپرده است و هیچ چیزی را از من دریغ نکرده است. | .8 | 
| من دارای همان اختیاراتی هستم که او است. او بغیر از تو هیچ چیزی را از من مضایقه نکرده است. من چطور می توانم چنین کار خلافی را انجام بدهم و پیش خدا گناه کنم؟» | .9 | 
| اما او هر روز از یوسف می خواست که با او همبستر شود و یوسف قبول نمی کرد. | .10 | 
| اما یک روز وقتی یوسف داخل خانه رفت تا کارهای خود را انجام دهد، هیچ یک از خدمتگاران در خانه نبود. | .11 | 
| زن قوماندان به لباس یوسف چنگ انداخت و گفت: «بیا با من همبستر شو.» اما او فرار کرد و بیرون رفت. | .12 | 
| در حالیکه لباسش در دست آن زن ماند. وقتی او دید که یوسف لباس خود را رها نمود و از خانه فرار کرده، | .13 | 
| خدمتگاران را صدا کرد و گفت: «ببینید، این مرد عبرانی که شوهرم او را به خانه آورده است، می خواست با من عشقبازی کند. او داخل اطاق من شد و می خواست مرا فریب بدهد و به من دست درازی کند. اما من با صدای بلند فریاد کردم. | .14 | 
| وقتی او دید که من فریاد می کنم، فرار کرد و لباسش پیش من ماند.» | .15 | 
| آن زن لباس یوسف را پیش خود نگاه داشت تا شوهرش به خانه آمد. | .16 | 
| پس برای او هم جریان را این طور تعریف کرد: «این غلام عبرانی که تو او را آورده ای به اطاق من داخل شد و خواست مرا بفریبد و به من دست درازی کند. | .17 | 
| اما وقتی من فریاد کردم، او فرار کرد و لباسش پیش من ماند.» | .18 | 
| وقتی آقای یوسف این را شنید قهر شد. | .19 | 
| یوسف را گرفت و در زندانی که زندانیان پادشاه در آن بودند، زندانی کرد و او در آنجا ماند. | .20 | 
| اما خداوند یوسف را برکت داد. | .21 | 
| بنابرین، زندانبان از یوسف خوشش آمد. او یوسف را سرپرست همۀ زندانیان گماشت و او مسئول تمام چیز هائی شد که در زندان انجام می گرفت. | .22 | 
| زندانبان بعد از آن به چیز هائی که به دست یوسف سپرده شده بود کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود و او را در تمام کار هائی که می کرد موفق می ساخت. | .23 | 
| ← Genesis 39/50 → |