Genesis 32/50   

وقتی یعقوب در راه بود، چند فرشته با او روبرو شدند. .1
یعقوب آن ها را دید و گفت: «اینجا اردوگاه خدا است.» پس نام آنجا را محنایم (یعنی دو لشکر) گذاشت. .2
یعقوب چند نفر قاصد به ادوم فرستاد تا پیش برادرش عیسو بروند. .3
به آن ها گفت: «به آقایم عیسو بگوئید: من یعقوب، غلام تو هستم و تا به حال پیش لابان بودم. .4
من در آنجا صاحب گاوها، خرها، گوسفندان، بزها و غلامان شدم. حالا برای تو پیغام فرستاده ام به این امید که مورد لطف و توجه تو قرار بگیرم.» .5
وقتی قاصدان پیش یعقوب برگشتند گفتند: «ما پیش برادرت عیسو رفتیم. او حالا با چهار صد نفر به استقبال تو می آید.» .6
یعقوب پریشان شد و ترسید. پس همراهان خود و گوسفندان و بزها و شتران خود را به دو دسته تقسیم کرد. .7
او با خود گفت: «اگر عیسو بیاید و به دستۀ اول حمله کند، دستۀ دوم می توانند فرار کنند.» .8
پس یعقوب دعا کرد و گفت: «ای خدای پدرم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق، ای خداوندی که به من فرمودی که به سرزمین خود و به نزد فامیل خود برگردم و تو همه چیز را به خیر من می گردانی. .9
من بندۀ تو هستم و ارزش این همه مهربانی و وفاداری که به من کرده ای ندارم. من فقط با یک عصاچوب از دریای اُردن عبور کردم، ولی حالا که برگشته ام مالک دو گروه هستم. .10
حالا دعا می کنم که مرا از دست برادرم عیسو نجات بدهی. من می ترسم. می ترسم که او بیاید و به ما حمله کند و همۀ ما را با زنها و اطفالم از بین ببرد. .11
تو قول دادی که همه چیز را به خیر من بگردانی و اولادۀ مرا مانند ریگ های کنار دریا آنقدر زیاد کنی که کسی نتواند آن ها را بشمارد.» .12
او شب در آنجا ماند و سپس از آنچه داشت تحفه هائی برای برادر خود عیسو تهیه کرد. .13
دو صد بز ماده و بیست بز نر، دو صد میش و بیست قوچ. .14
سی شتر شیرده با چوچه های آن ها، چهل گاو ماده و ده گاو نر، بیست خر ماده و ده خر نر. .15
آن ها را به چند گله و رمه تقسیم کرد و هر گله را به یکی از غلامان خود سپرد. به آن ها گفت: «شما پیشتر از من به دنبال هم بروید و بین هر گله فاصله بگذارید.» .16
به غلام اول امر کرد: «وقتی برادرم عیسو تو را دید و پرسید: «آقایت کیست و از کجا می آئی، و این حیوانات مال کیست؟» .17
تو باید بگوئی: «اینها مال نوکر تو یعقوب است. او اینها را به عنوان هدیه برای آقای خود عیسو فرستاده است. خود او هم پشت سر ما می آید.»» .18
همین طور به دومی و سومی و به همۀ کسانی که مسئول این گله ها بودند گفت: «شما هم وقتی عیسو را دیدید باید همین را بگوئید. .19
بگوئید: «خادم تو یعقوب پشت سر ما است.»» یعقوب فکر می کرد که با این تحفه هائی که قبل از خودش می فرستد ممکن است عیسو را خوشنود گرداند تا وقتی او را ببیند مورد بخشش او واقع شود. .20
پس تحفه ها را پیشتر فرستاد و خودش شب در خیمه گاه بسر برد. .21
همان شب یعقوب برخاست. دو زن و دو کنیز و یازده فرزند خود را از دریای یبوق تیر کرد. .22
بعد از آن تمام دارائی خود را هم به آن طرف دریا فرستاد. .23
اما خودش به تنهائی در آنجا ماند. سپس مردی آمد و تا طلوع صبح با یعقوب کشتی گرفت. .24
وقتی آن مرد دید نمی تواند یعقوب را مغلوب کند، بر بالای ران او ضربه ای زد و ران یعقوب بیجا شد. .25
پس آن مرد گفت: «بگذار بروم، چون هوا روشن می شود.» یعقوب گفت: «تا مرا برکت ندهی نمی گذارم بروی.» .26
آن مرد گفت: «نام تو چیست؟» یعقوب گفت: «نام من یعقوب است.» .27
آن مرد گفت: «بعد از این نام تو یعقوب نخواهد بود. تو با خدا و انسان مجاهده کردی و پیروز شدی. پس بعد از این نام تو اسرائیل خواهد بود.» .28
یعقوب گفت: «حالا نام خودت را به من بگو.» اما او گفت: «چرا نام مرا می پرسی؟» و پس از آن یعقوب را برکت داد. .29
یعقوب گفت: «من خدا را روبرو دیده ام و هنوز هم زنده ام.» پس نام آن محل را فنیئیل (یعنی چهرۀ خدا) گذاشت. .30
وقتی یعقوب فنیئیل را ترک می نمود، آفتاب طلوع کرد. یعقوب به خاطر ضربه ای که به رانش خورده بود می لنگید. .31
تا امروز هم بنی اسرائیل ماهیچۀ کاسۀ ران را نمی خورند. زیرا همین قسمت ران یعقوب ضربه خورده بود. .32

  Genesis 32/50