← 2Samuel 16/24 → |
داود از جائیکه مردم عبادت می کردند، اندکی دور شده بود که صیبا، خادم مفیبوشت با یک جوره خرِ زین شده به استقبال او آمد. بسر خرها دوصد تا نان، یکصد کیک کشمشی، یکصد کیک انجیر و یک مشک شراب بار بود. | .1 |
پادشاه از صیبا پرسید: «اینها را برای چه آوردی؟» صیبا جواب داد: «خرها را برای آن آوردم تا خانوادۀ شاه از آن ها برای سواری استفاده کنند. نان انجیر را برای خادمان و شراب را برای رفع تشنگی و خستگی تان آورده ام.» | .2 |
پادشاه از صیبا پرسید: «مفیبوشت، نواسۀ آقایت شائول کجا است؟» صیبا جواب داد: «او هنوز در اورشلیم است. به من گفت که امروز سلطنت پدر کلانش، شائول را دوباره به دست می آورد و خودش پادشاه می شود.» | .3 |
پادشاه گفت: «پس در اینصورت همه چیزی را که به او متعلق است به تو می دهم.» صیبا گفت: «ای آقای من، من غلام شما هستم، لطف تان از سر من کم مباد!» | .4 |
وقتی داود به بحوریم رسید، شخصی از خانوادۀ شائول بنام شمعی، پسر جیرا بسر راه شان آمد، دشنام داد | .5 |
و بطرف داود پادشاه، خادمان، مأمورین و دلاورانیکه بدور او بودند سنگ انداخت | .6 |
و گفت: «از اینجا دور شو، ای قاتل! ای جنایتکار! | .7 |
خداوند انتقام خون خاندان شائول را که تو بجایش پادشاه شدی از تو گرفت. ترا از سلطنت برطرف کرد و پسرت ابشالوم را جانشینت ساخت. چونکه می گویند: «سر بد به بلای بد.» ای آدمکش، بالاخره به سزایت رسیدی!» | .8 |
آنگاه ابیشای پسر زِرویه پیش آمد و به پادشاه گفت: «چطور اجازه می دهی که این سگ مرده به آقای من، پادشاه دشنام بدهد؟ می خواهی که بروم و سرش را از تن جدا کنم؟» | .9 |
اما پادشاه گفت: «به شما پسران زِرویه چه بگویم؟ بگذارید دشنامم بدهد، زیرا خداوند به او گفته است که به من دشنام بدهد. پس چه کسی می تواند به او بگوید که چرا این کار را می کنی؟» | .10 |
بعد داود به ابیشای و همه خادمان خود گفت: «پسر خودم که رگ و خون من است، قصد کشتن مرا دارد، پس تعجب نکنید اگر این بنیامینی زیادتر دشنامم می دهد. بگذارید دشنامم بدهد، زیرا ارادۀ خداوند همین است. | .11 |
شاید خداوند مصیبت مرا ببیند و بخاطر این دشنامها، اجر و برکت به من بدهد.» | .12 |
داود و همراهان او براه خود ادامه دادند و شمعی هم در حالیکه دشنام می داد و بطرف داود سنگ می انداخت و خاکها را باد می کرد، به جهت مخالف بسوی کوه رفت. | .13 |
پادشاه و همه کسانیکه با او بودند، خسته و مانده به کنار دریای اُردن رسیدند و استراحت کردند. | .14 |
ابشالوم و پیروان او همراه با اخیتوفل به اورشلیم آمدند. | .15 |
وقتی حوشای ارکی، دوست داود پیش ابشالوم آمد، به او گفت: «زنده باد پادشاه! زنده باد پادشاه!» | .16 |
ابشالوم از حوشای پرسید: «آیا وفاداری خود را به دوستت به این ترتیب نشان می دهی؟ چرا همراه رفیقت نرفتی؟» | .17 |
حوشای جواب داد: «من خدمتگار کسی می باشم و پیش آن شخصی می مانم که از طرف خداوند و اکثریت مردم اسرائیل انتخاب شده باشد. | .18 |
از طرف دیگر، چون در خدمت پدرت بودم می خواهم در خدمت تو هم باشم.» | .19 |
آنگاه ابشالوم از اخیتوفل پرسید: «تو به من مشوره بده که دیگر چه کنم؟» | .20 |
اخیتوفل گفت: «برو با همه زنهای پدرت که از خانه اش نگهداری می کنند همبستر شو. آنوقت همۀ مردم اسرائیل می دانند که تو در نظر پدرت منفور شده ای و در نتیجه زیادتر از تو پشتیبانی می کنند.» | .21 |
پس خیمه ای برای ابشالوم بسر بام برپا کردند و ابشالوم در حالیکه همه مردم اسرائیل تماشا می کردند با همه زنهای پدر خود همبستر شد. | .22 |
به این ترتیب، هر مشوره ایکه اخیتوفل می داد، ابشالوم مثل داود آنرا قبول می کرد و در نظر او آنقدر عاقلانه می بود که گوئی کلام خدا است. | .23 |
← 2Samuel 16/24 → |