← 2Samuel 15/24 → |
بعد ابشالوم یک گادی و چند اسپ خرید و پنجاه شاطر را استخدام کرد که پیشاپیش او بدوند. | .1 |
او هر روز، صبح وقت از خواب بیدار می شد و می رفت و به دروازۀ شهر می ایستاد. هر کسیکه شکایتی می داشت یا برای فیصلۀ دعوای خود پیش شاه می رفت، | .2 |
ابشالوم او را می خواست و می پرسید: «از کدام شهر هستی؟» و اگر او می گفت که از فلان قبیلۀ اسرائیل است، ابشالوم به او می گفت: «دعوای تو صحیح و بجا است، اما کسی نیست که با تو کمک کند تا پادشاه عرض ترا بشنود.» | .3 |
و می گفت: «کاشکی من قاضی می بودم و آنوقت هر کسی دعوائی می داشت پیش من می آمد و من از روی عدل و انصاف به دعوای او رسیدگی می کردم.» | .4 |
هر وقتیکه شخصی به او نزدیک می شد و احترام می کرد، ابشالوم با او دست می داد و او را می بوسید. | .5 |
به این ترتیب، ابشالوم با همه مردم اسرائیل که برای شکایت و فیصلۀ دعوای خود بحضور شاه می آمد، چنین رفتار می کرد و دل همۀ مردم را به دست آورد. | .6 |
بعد از چهار سال ابشالوم به پادشاه گفت: «خواهش می کنم که به من اجازه بدهی تا به حبرون بروم و نذری را که بنام خداوند بگردن گرفته ام ادا کنم. زیرا وقتی در جشور بودم نذر گرفتم که اگر خداوند مرا دوباره به اورشلیم ببرد، به حبرون می روم و خداوند را پرستش می کنم.» | .7 |
بعد از چهار سال ابشالوم به پادشاه گفت: «خواهش می کنم که به من اجازه بدهی تا به حبرون بروم و نذری را که بنام خداوند بگردن گرفته ام ادا کنم. زیرا وقتی در جشور بودم نذر گرفتم که اگر خداوند مرا دوباره به اورشلیم ببرد، به حبرون می روم و خداوند را پرستش می کنم.» | .8 |
پادشاه گفت: «برو، خدا نگهدارت.» پس ابشالوم به حبرون رفت. | .9 |
اما در عین زمان قاصدانی را به تمام قبایل اسرائیل با این پیام فرستاد: «بمجردیکه آواز سرنا را شنیدید، بگوئید: ابشالوم پادشاه حبرون است.» | .10 |
و آن دوصد نفری را که از اورشلیم دعوت کرده بود با خود برد. آن ها با دل صاف با او رفتند، اما از منظور او خبر نداشتند. | .11 |
هنگام ادای نذر، ابشالوم اخیتوفل جیلونی را که مشاور داود بود از شهر جیلوه پیش خود خواست و او به ابشالوم بیعت داد. به این ترتیب، دسیسه دامنه دار شد و به تعداد طرفداران ابشالوم افزود. | .12 |
کسی برای داود به اورشلیم خبر آورده گفت: «همۀ مردم اسرائیل بر ضد تو با ابشالوم همدست شده اند.» | .13 |
آنگاه داود به تمام مردانیکه با او در اورشلیم بودند، گفت: «عجله کنید که هرچه زودتر فرار کنیم، ورنه فرصت از دست می رود و راه فرار از دست ابشالوم برای ما نخواهد بود. فوراً از اینجا برویم، مبدا او ناگهان به اینجا برسد، بلائی بسر ما بیاورد و همه را با شمشیر بکشد.» | .14 |
مردانش به او گفتند: «ما برای اجرای هر امر و خدمتی حاضر و آماده ایم.» | .15 |
پس پادشاه و خانواده اش براه افتادند، اما داود ده نفر از زنهای خود را برای نگهداری خانه همانجا گذاشت. | .16 |
آن ها همه رفتند و بعد از طی یک مسافۀ طولانی داود توقف کرد در آخرین خانه منزل کردند. | .17 |
تمام کسانیکه با او بودند همراه با ششصد نفر از مردم جَت که از کریتی و فلیتی بدنبال او آمده بودند، از پیش او گذشتند. | .18 |
بعد پادشاه متوجه شد که اتای جتی هم در آنجا است. از او پرسید: «تو چرا همراه ما آمدی؟ با همراهانت به اورشلیم پیش پادشاه ابشالوم برو. زیرا که تو یک بیگانه و جلای وطن هستی. | .19 |
دیروز بود که آمدی و امروز ترا باز با خود آواره سازم؟ خدا می داند که سرنوشت مرا بکجا خواهد برد. پس برگرد و همراهانت را هم با خود ببر. رحمت و شفقت خداوند بدرقۀ راهت باد.» | .20 |
اما اتای به پادشاه گفت: «به نام خداوند و بسر شما قسم است که بهر جائیکه بروی از تو جدا نمی شوم ـ چه در مرگ و چه در زندگی.» | .21 |
پادشاه گفت: «خوب، حالا براه بیفت و برو.» آنگاه اتای با همه همراهان و اطفال شان از پیش پادشاه گذشتند. | .22 |
همگی در حالیکه با آواز بلند گریه می کردند، همراه با پادشاه از دریای قِدرون عبور کردند و بطرف بیابان براه افتادند. | .23 |
آنگاه ابیاتار، صادوق و همه لاویان صندوق پیمان خداوند را در کنار جاده قرار دادند تا تمام مردم از شهر خارج شدند. | .24 |
بعد پادشاه به صادوق گفت: «صندوق پیمان خداوند را دوباره به شهر ببر و اگر خداوند به من لطف کند، البته مرا واپس به اینجا می آورد تا دوباره جای آنرا ببینم. | .25 |
و اگر بگوید: «من از تو ناراضی هستم.» آنوقت هرچه می خواهد بسرم بیاورد.» | .26 |
بعد شاه به صادوق گفت: «تو هم به سلامتی به شهر برگرد و پسرت اخیمعص و یُوناتان پسر ابیاتار را هم با خود ببر. | .27 |
من در گذرگاه بیابان منتظر پیام تو می باشم که مرا از چگونگی اوضاع اورشلیم آگاه کنی.» | .28 |
پس صادوق و ابیاتار صندوق خداوند را دوباره به اورشلیم بردند و خود شان هم در آنجا ماندند. | .29 |
داود در حالیکه گریه می کرد، پای برهنه و سر پوشیده به کوه زیتون بالا شد. همه همراهان او هم سرهای خود را پوشانده بودند و به دنبال او می رفتند و می گریستند. | .30 |
وقتی کسی به داود خبر داد که اخیتوفل، مشاور او با ابشالوم همدست شده است، گفت: «پیش خداوند دعا می کنم که اخیتوفل مشورۀ احمقانه ای به ابشالوم بدهد.» | .31 |
چون داود به بالای کوه، به جائی رسید که مردم برای عبادت جمع شده بودند، حوشای ارکی با جامۀ دریده و خاک بسر منتظر او بود. | .32 |
داود به او گفت: «اگر با من بروی بغیر اینکه بار گردنم شوی کدام فایدۀ دیگر ندارد | .33 |
و اگر به اورشلیم برگردی و به ابشالوم بگوئی: «ای پادشاه، طوریکه مشاور پدرت بودم می خواهم همین وظیفه را برای تو انجام بدهم.» در آنصورت به من کمک می کنی که ابشالوم مشورۀ اخیتوفل را باطل و بی معنی دانسته آنرا قبول نکند. | .34 |
صادوق و ابیاتار و پسران شان، اخیمعص و یُوناتان هم آنجا هستند. هر چیزیکه از خاندان شاه شنیدی به دست آن ها برایم احوال بده.» | .35 |
صادوق و ابیاتار و پسران شان، اخیمعص و یُوناتان هم آنجا هستند. هر چیزیکه از خاندان شاه شنیدی به دست آن ها برایم احوال بده.» | .36 |
پس حوشای، دوست داود روانۀ شهر شد و در همان وقتیکه ابشالوم وارد اورشلیم شد او هم به آنجا رسید. | .37 |
← 2Samuel 15/24 → |