← 2Samuel 13/24 → |
ابشالوم، پسر داود، خواهر زیبائی داشت بنام تامار. پسر دیگر داود که اَمنُون نام داشت عاشق تامار شد. | .1 |
عشق تامار آنقدر او را رنج می داد که سرانجام بیمار شد. چون تامار باکره بود، امکان نداشت که اَمنُون با او رابطه ای داشته باشد. | .2 |
اَمنُون دوست هوشیار و زیرکی داشت که نام او یوناداب بود. او پسر شمعی، برادر داود بود. | .3 |
یکروز یوناداب به اَمنُون گفت: «ای شهزاده، چرا روز بروز لاغر می شوی و چرا به من نمی گوئی که چه تکلیف داری؟» اَمنُون گفت: «من تامار، خواهر اندرم را دوست دارم.» | .4 |
یوناداب به او گفت: «برو در بسترت دراز بکش و بهانه کن که مریض هستی. وقتیکه پدرت به دیدنت آمد از او خواهش کن که به خواهرت تامار اجازه بدهد که برایت غذا تهیه کند و بگو که از دست او نان مزه ات می دهد.» | .5 |
پس اَمنُون به بستر رفت و بهانه کرد که مریض است. وقتیکه پادشاه بدیدنش آمد، اَمنُون از او خواهش کرده گفت: «بگذار خواهرم تامار بیاید و یک چیزی برایم پخته کند که بخورم، زیرا خوش دارم که پیشروی من آشپزی کند و من از دستش بخورم.» | .6 |
آنگاه داود به تامار پیام فرستاد و گفت: «به خانۀ برادرت برو و برای او نان بپز.» | .7 |
پس تامار بخانۀ اَمنُون رفت و اَمنُون در اطاق خواب خود روی بستر دراز کشیده بود. تامار کمی آرد گرفت و خمیر کرد و نان پخت. | .8 |
بعد آنرا در یک پطنوس برای او برد. اما اَمنُون از خوردن خودداری کرد و گفت هیچکس در خانه نباشد. همه را بیرون کن. بنابران، خانه خالی شد. | .9 |
آنگاه اَمنُون به تامار گفت: «حالا نان را به اطاق خوابم بیار و با دست خود بدهانم کن.» | .10 |
اما وقتی تامار نان را برای او به اطاق خوابش برد، اَمنُون از دست او گرفت و گفت: «بیا خواهر عزیزم، با من در بستر بخواب.» | .11 |
تامار گفت: «نه، برادر مرا وادار به این کار نکن، زیرا این عمل در اسرائیل جنایت است. احمق و ساده لوح نباش. | .12 |
می دانی که من شرمنده و رسوا می شوم و تو هم یکی از احمقترین مردان اسرائیل بشمار خواهی رفت. برو با پادشاه حرف بزن و او اجازه می دهد که با من عروسی کنی.» | .13 |
اما اَمنُون حرف او را نشنید و چون او از تامار قویتر بود مجبورش ساخت که با او همبستر شود. | .14 |
بعد اَمنُون دفعتاً از تامار متنفر شد. نفرت او شدیدتر از عشقی بود که قبلاً به او داشت. پس به تامار گفت که فوراً از خانه اش خارج شود. | .15 |
تامار گفت: «نه، برادر این کار غلط است، زیرا اگر مرا از خانه بیرون کنی این کار تو بدتر از جنایتی خواهد بود که قبلاً مرتکب شدی.» اما اَمنُون به زاری او گوش نداد | .16 |
و خادم خود را صدا کرد و گفت بیا این زن را از پیش من بیرون ببر و دروازه را پشت سرش قفل کن. | .17 |
پس خادم اَمنُون او را از خانه بیرون کرد و دروازه را پشت سرش بست. تامار پیراهن درازِ آستین دار به تن داشت، زیرا قرار رواج آن زمان، دختران باکرۀ پادشاه آن نوع لباس می پوشیدند. | .18 |
تامار خاکستر را بر سر خود ریخت، لباس خود را پاره کرد و در حالیکه دستهای خود را بر سر گذاشته بود فریاد کنان از آنجا رفت. | .19 |
ابشالوم از تامار پرسید: «آیا برادرت این کار را با تو کرده است؟ آرام باش. غصه نخور. او برادر تو است.» تامار در خانۀ ابشالوم در غم و پریشانی بسر می برد. | .20 |
وقتی خبر بگوش پادشاه رسید، بسیار قهر شد. ولی پسر خود، اَمنُون را سرزنش نکرد، زیرا او را بسیار دوست داشت و برعلاوه پسر اولش هم بود. | .21 |
اما ابشالوم حرف خوب یا بد به اَمنُون نزد. مگر بخاطریکه آن رسوائی را بسر خواهرش آورده بود در دل خود نفرت شدیدی از او داشت. | .22 |
دو سال از آن ماجرا گذشت. پشم چینان ابشالوم، در بعل حاصور در نزدیکی افرایم، پشم گوسفندان او را می چیدند و ابشالوم تمام برادران خود را در آن مراسم دعوت کرد. | .23 |
ابشالوم پیش پادشاه رفت و به او گفت: «عنقریب مراسم پشم چینی برگزار می شود و می خواهم که پادشاه و مأمورینش در این مراسم شرکت کنند.» | .24 |
اما پادشاه گفت: «نه، فرزندم، اگر همۀ ما بیائیم برایت بسیار زحمت می شود.» ابشالوم بسیار اصرار کرد، اما پادشاه نپذیرفت. از او تشکر کرد و برکتش داد. | .25 |
ابشالوم گفت: «اگر شما نمی توانید بیائید، اقلاً به برادرم اَمنُون اجازه بدهید که بیاید.» پادشاه پرسید: «چرا اَمنُون را می خواهی که بیاید؟» | .26 |
اما چون ابشالوم بسیار زاری کرد، شاه اجازه داد که اَمنُون و همه پسران دیگرش با او بروند. | .27 |
بعد ابشالوم به خادمان خود امر کرد: «صبر کنید تا سر اَمنُون از شراب گرم شود. به مجردیکه اشاره کردم فوراً اَمنُون را بکشید و نترسید، زیرا به امر من آن کار را می کنید. پس دلیر و شجاع باشید.» | .28 |
پس خادمان ابشالوم امر آقای خود را بجا آورده اَمنُون را کشتند. پسران دیگر شاه بر قاطرهای خود سوار شدند و از ترس جان فرار کردند. | .29 |
وقتی آن ها هنوز در راه بودند به داود خبر رسید که ابشالوم همه پسران او را کشته و یکی شانرا هم زنده نمانده است. | .30 |
آنگاه شاه برخاست و لباس خود را پاره کرد و بروی زمین دراز افتاد. مأمورینش هم همگی با جامه های دریده بدور او ایستاده بودند. | .31 |
اما یوناداب، برادرزادۀ داود (پسر شمعی) گفت: «خاطر تان جمع باشد، همۀ آن ها کشته نشده اند. تنها اَمنُون مرده است. ابشالوم از همان روزیکه اَمنُون به خواهرش، تامار تجاوز کرد، نقشۀ کشتن او را در سر داشت و قرار امر او کشته شد. | .32 |
خبریکه شنیدی حقیقت ندارد. طوریکه پیشتر گفتم بغیر از اَمنُون همه پسران شاه زنده هستند.» | .33 |
ابشالوم فرار کرد. کسانیکه مراقب و محافظ شهر بودند جمعیت بزرگی را دیدند که از جادۀ پهلوی کوه بطرف شهر می آیند. | .34 |
یوناداب به پادشاه گفت: «نگفتمت که پسرانت زنده هستند؟ ببین، آن ها می آیند.» | .35 |
همینکه حرفش تمام شد پسران شاه رسیدند و همگی با آواز بلند گریه کردند. همچنان پادشاه و خادمانش هم به تلخی گریستند. | .36 |
ابشالوم گریخت و پیش تَلمَی پسر عمیهود، پادشاه جشور رفت و داود هر روزه برای پسر خود گریه و ماتم می کرد. | .37 |
ابشالوم مدت سه سال در جشور ماند. | .38 |
حالا چون داود غم و درد مرگ اَمنُون را فراموش کرده بود، دلش برای دیدن ابشالوم بیقراری می کرد. | .39 |
← 2Samuel 13/24 → |