← 2Chronicles 25/36 → |
اَمَصیا در سن بیست و پنج سالگی به سلطنت رسید و مدت بیست و نُه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش یَهُوعدان و از اهالی اورشلیم بود. | .1 |
گرچه اجرای اعمال او از دل و جان نبود، اما بازهم رضایت خداوند را حاصل کرد. | .2 |
بمجردیکه قدرت را به دست گرفت و سلطنت او استحکام یافت، کسانی را که قاتل پدرش بودند، بقتل رساند. | .3 |
اما اطفال شان را نکشت، زیرا در کتاب تورات موسی خداوند امر می فرماید: «پدران نباید بخاطر گناه فرزندان شان کشته شوند. همچنان فرزندان هم نباید بخاطر گناه والدین شان بقتل برسند، بلکه هر کسی باید مسئول خطا و اعمال خودش باشد.» | .4 |
بعد اَمَصیا تمام مردم یَهُودا را جمع کرد و سرکردگان هر خانواده را از تمام یَهُودا و بنیامین بحیث فرماندهان نظامی گماشت. او یک سپاه از مردان بیست ساله و بالا تر که همگی اشخاص انتخابی و مجهز با نیزه و سپر بودند، تشکیل داد. تعداد آن ها سیصد هزار نفر بود. | .5 |
او همچنان یکصد هزار نفر مردان جنگجو، آزموده و شجاع را در بدل سه هزار و چهار صد کیلوگرام نقره از اسرائیل اجیر کرد. | .6 |
اما یکی از انبیاء پیش اَمَصیا آمد و به او گفت: «ای پادشاه، عساکر اسرائیلی را با خود نبری، زیرا خداوند با آن ها کاری ندارد. | .7 |
اگر تو با آن ها بجنگ بروی و هرقدر خوب هم بجنگی، خداوند ترا در جنگ علیه دشمن مغلوب می سازد، زیرا خداوند قادر است که به تو کمک کند و یا مغلوبت سازد.» | .8 |
اَمَصیا گفت: «من آن ها را در بدل سه هزار و چهار صد کیلوگرام نقره اجیر کردم. در این باره چه کنم؟» او جواب داد: «خداوند قادر است که زیادتر از آن برایت بدهد.» | .9 |
بنابران، اَمَصیا عساکر افرایمی را دوباره به خانه های شان فرستاد. آن ها از این بابت بسیار قهر شدند و با خشم و غضب به وطن خود برگشتند. | .10 |
پس اَمَصیا خویشتن را تقویت نموده، با سپاه خود به وادی نمک لشکرکشی کرد و ده هزار از مردان سعیر را کشت. | .11 |
عساکر یَهُودا ده هزار نفر دیگر را هم زنده دستگیر کردند و آن ها را بر قله ای بردند و از بالای قله بر سنگها پائین انداختند و همه خورد و خمیر شدند. | .12 |
در عین حال آن عده از عساکری که اَمَصیا آن ها را با خود به جنگ نبرد، به شهرهای یَهُودا، از سامره تا بیت حورون، حمله کردند و سه هزار نفر را بقتل رساندند و غنیمت زیادی با خود بردند. | .13 |
وقتی اَمَصیا از کشتار ادومیان برگشت، خدایان مردم سعیر را با خود آورد و خدایان خود ساخت و آن ها را پرستید و برای شان قربانی تقدیم کرد. | .14 |
بنابران، خشم خداوند بر اَمَصیا افروخته شد و یک نفر از انبیاء را پیش او فرستاد. از اَمَصیا پرسید: «چرا آن خدایان را که نتوانستند حتی قوم خود را از دست تو نجات بدهند، پرستیدی؟» | .15 |
آن نبی هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که اَمَصیا به او گفت: «مگر تو را مشاور پادشاه ساخته اند؟ خاموش باش ورنه کشته می شوی.» پس آن نبی دیگر به سخنان خود ادامه نداد، اما گفت: «من می دانم که خدا ترا از بین می برد، زیرا تو این کار را کرده ای و نصیحت مرا نشنیدی.» | .16 |
بعد از مدتی اَمَصیا، پادشاه یَهُودا با مشورۀ معاونین خود به یوآش، پسر یَهُواحاز و نواسۀ ییهُو، پادشاه اسرائیل اعلان جنگ داد. | .17 |
یوآش به پادشاه یَهُودا این چنین جواب داد: «شترخار لبنان پیش سرو لبنان طلبگار فرستاد و دختر او را برای پسر خود خواستگاری کرد. در همان هنگام یک حیوان وحشی از لبنان از راه می گذشت و شترخار را پایمال نمود. | .18 |
تو بخاطر اینکه ادوم را شکست دادی مغرور شدی و افتخار می کنی. اما من دوستانه به تو می گویم که به خانه ات برگرد. چرا می خواهی بلائی را بر سر خود و مردم یَهُودا بیاوری؟» | .19 |
اَمَصیا به حرف او اعتنا نکرد، زیرا خواست خداوند بود که او به یک وسیله ای به دست دشمن بیفتد، زیرا او خدایان ادوم را پرستش کرد. | .20 |
پس یوآش، پادشاه اسرائیل بجنگ اَمَصیا، پادشاه یَهُودا رفت و در بیت شمس، در سرزمین یَهُودا با او بمقابله پرداخت. | .21 |
اسرائیل یَهُودا را شکست داد و تمام سپاه یَهُودا به خانه های خود فرار کردند. | .22 |
یوآش، پادشاه اسرائیل، اَمَصیا را در بیت شمس دستگیر کرد و به اورشلیم برد و حدود دوصد متر دیوار اورشلیم را، از دروازۀ افرایم تا دروازۀ زاویه، ویران کرد. | .23 |
تمام طلا، نقره و ظروفی را که در عبادتگاه خداوند یافت همراه با عوبید ادوم، دارائی خزاین قصر شاهی و یک تعداد اسیر را با خود گرفته به سامره برد. | .24 |
اَمَصیا، پسر یوآش پادشاه یَهُودا، بعد از وفات یوآش، پسر یَهُواحاز پادشاه اسرائیل پانزده سال دیگر زندگی کرد. | .25 |
بقیۀ وقایع دوران سلطنت اَمَصیا، از اول تا آخر، در کتاب تاریخ پادشاهان یَهُودا و اسرائیل ثبت اند. | .26 |
از همان زمانی که اَمَصیا دست از پیروی خداوند کشید، مردم مخالف او شدند و سرانجام برضد او توطئه کردند و او به شهر لاکیش فرار نمود، اما آن ها به دنبال او به لاکیش رفتند و او را در آنجا کشتند. | .27 |
بعد جنازۀ او را ذریعۀ اسپ آوردند و با پدرانش در شهر داود دفن کردند. | .28 |
← 2Chronicles 25/36 → |