← 1Samuel 20/31 → |
بعد داود از نایُوت رامه پیش یُوناتان آمد و گفت: «من چه کرده ام؟ قصور من چیست و چه گناهی پیش پدرت کرده ام که قصد کشتن مرا دارد؟» | .1 |
یُوناتان گفت: «خدا نکند! کسی ترا نمی کشد. پدرم هیچ کار جزئی یا مهم را بدون صلاح و مشورۀ من نمی کند. پس چرا این کار را از من پنهان نماید؟ این امر حقیقت ندارد.» | .2 |
داود جواب داد: «پدرت خوب می داند که من و تو دوست هستیم، بنابران، نخواست در این مورد چیزی به تو بگوید که مبادا غمگین شوی. بنام خداوند و بسر تو قسم است که مرگ از من فقط یک قدم فاصله دارد.» | .3 |
یُوناتان از داود پرسید: «چه می خواهی که برایت بکنم؟» | .4 |
داود جواب داد: «فردا مهتاب نو می شود و من باید با پدرت یکجا غذا صرف کنم، اما من فردا می روم و در مزرعه ای پنهان می شوم. و تا شام روز سوم در همانجا می مانم. | .5 |
اگر پدرت دلیل نبودن مرا بر سر دسترخوان بپرسد، بگو که من از تو خواهش کردم تا به من اجازه بدهی که به شهر خود به بیت لحم بروم و در مراسم قربانی سالانه با خانوادۀ خود باشم. | .6 |
اگر بگوید: «خوب» آنوقت می دانم که خطری برایم نیست. اما اگر قهر شد، آنگاه مرگ من حتمی است. | .7 |
بنابران، از تو خواهش می کنم که از روی لطف به من کمک نمائی، زیرا ما قول دوستی بهم داده ایم. و اگر خطائی از من سرزده باشد، خودت مرا بکش، اما مرا پیش پدرت نبر.» | .8 |
یُوناتان گفت: «باور نمیکنم! اگر می دانستم که پدرم قصد بدی به تو دارد، آیا به تو نمی گفتم؟» | .9 |
داود گفت: «چطور بدانم که پدرت بالای من قهر است یا نی؟» | .10 |
یُوناتان به داود گفت: «بیا که به مزرعه برویم.» و هر دو براه افتادند. | .11 |
یُوناتان به داود گفت: «در حضور خداوند، خدای اسرائیل به تو وعده می دهم که فردا یا پس فردا، همراه پدرم دربارۀ تو حرف می زنم و فوراً به تو اطلاع می دهم که او در مورد تو چه فکر می کند. | .12 |
اگر دیدم که قهر است و قصد کشتن ترا دارد، به جان خودم قسم می خورم که به تو خبر می دهم تا بتوانی بسلامتی فرار کنی و خداوند یار و نگهبان تو باشد، همانطوریکه از پدرم بوده است! | .13 |
و یادت باشد، پس از آنکه خداوند همه دشمنانت را از روی زمین محو کرد، دوستی و مهربانی خداوندی را نه تنها به من، بلکه به بازماندگانم هم نشان بدهی.» | .14 |
و یادت باشد، پس از آنکه خداوند همه دشمنانت را از روی زمین محو کرد، دوستی و مهربانی خداوندی را نه تنها به من، بلکه به بازماندگانم هم نشان بدهی.» | .15 |
پس یُوناتان با خاندان داود پیمان بست و داود قسم سخت خورد که اگر به عهد خود وفا نکنند، لعنت باد بر آن ها. | .16 |
و یُوناتان دوباره داود را قسم داد و این بار بخاطر محبتی بود که با او داشت، زیرا داود را برابر جان خود دوست می داشت. | .17 |
یُوناتان گفت: «فردا مهتاب نو می شود و چون به سر دسترخوان نباشی جایت خالی می باشد. | .18 |
و تا پس فردا همگی از غیبت تو آگاه می شوند و دلیل آنرا می پرسند. پس مثل پیشتر در مخفی گاه خود، در کنار تودۀ سنگ بمان. | .19 |
من می آیم و سه تیر به آن طرف طوری پرتاب می کنم که گویا هدفی را نشانه گرفته ام. | .20 |
آنگاه یکنفر را می فرستم که تیرها را پیدا کند. و اگر به او بگویم: «تیر ها به این طرف تو اند، برو آن ها را بیاور.» پس بدانی که خیر و خیریت است و مطمئن باش که هیچ خطری متوجه تو نیست. | .21 |
و اگر به او بگویم: «پیشتر برو، تیرها در آن طرف تو اند.» به این معنی است که تو باید فوراً از اینجا بروی، زیرا خدا ترا نجات داده است. | .22 |
و از خدا می خواهم که به ما کمک کند تا به عهد و پیمان خود وفادار باشیم، زیرا که او شاهد پیمان ما بوده است.» | .23 |
پس داود خود را در مزرعه پنهان کرد و وقتیکه مهتاب نو شد، پادشاه برای صرف غذا آماده شد | .24 |
و قرار عادت بجای مخصوص خود کنار دیوار نشست. یُوناتان مقابل او قرار گرفت و اَبنیر پهلوی شائول نشست. اما جای داود خالی بود. | .25 |
شائول در آنروز چیزی نگفت و گمان کرد که حادثه ای برای داود رُخداده است و ممکن است برای شرکت در این مراسم پاک نبوده است. بلی، حتماً همین طور است. | .26 |
اما فردای آن، یعنی در روز دوم ماه، باز هم جای داود خالی بود. پس شائول از پسر خود یُوناتان پرسید: «چرا پسر یسی برای صرف غذا نمی آید؟ نه دیروز اینجا بود و نه امروز.» | .27 |
یُوناتان جواب داد: «داود پیش من بسیار زاری کرد که به او اجازه بدهم به بیت لحم برود؛ | .28 |
او از من خواهش کرد و گفت: «اجازه بده که بروم، زیرا خانوادۀ من می خواهد مراسم قربانی را برگزار کند و برادرم به من امر کرده است که در آنجا حاضر باشم. بنابران، اگر بمن لطف داری بگذار که بروم و برادرانم را ببینم.» همین دلیل او نتوانست که برای نان خوردن بحضور شاه حاضر شود.» | .29 |
آنگاه شائول بر یُوناتان بسیار قهر شد و به او گفت: «ای ناخلف! تو پسر یسی را برای این انتخاب کردی که خود را رسوا کنی و مادرت را بی آبرو. | .30 |
و تا که پسر یسی بروی زمین زنده باشد، تو به پادشاهی نمی رسی. پس برو و او را به نزد من بیاور و او باید کشته شود.» | .31 |
و یُوناتان از پدر خود پرسید: «چرا او باید کشته شود؟ گناه او چیست؟» | .32 |
آنوقت شائول نیزه ای را که در دست داشت بقصد کشتن او بطرف او انداخت. چون یُوناتان دانست که پدرش دست از کشتن داود نمی کشد، | .33 |
بسیار قهر شد و از سر دسترخوان برخاست و در روز دوم ماه هم چیزی نخورد، زیرا بخاطر داود خیلی غمگین بود و پدرش هم او را خجالت داده بود. | .34 |
صبح روز دیگر، یُوناتان با یک پسر جوان به وعده گاه خود، در مزرعه پیش داود رفت. | .35 |
به جوان گفت: «برو تیری را که می زنم پیدا کن.» آن جوان در حالیکه می دوید، یُوناتان تیر را طوری می انداخت که از او دورتر می افتاد. | .36 |
وقتی آن جوان به جائی رسید که تیر یُوناتان خورده بود، | .37 |
یُوناتان از پشت سر او صدا کرد: «زود شو. عجله کن. ایستاد نشو.» جوان تیرها را جمع کرد و پیش آقای خود آمد. | .38 |
اما البته آن جوان مقصد یُوناتان را نفهمید. فقط یُوناتان و داود می دانستند که چه می کنند. | .39 |
بعد یُوناتان اسلحۀ خود را به آن جوان داد و به او گفت که آنرا به شهر ببرد. | .40 |
بمجردیکه آن جوان از آنجا رفت، داود از کنار تودۀ سنگ برخاست روی بخاک افتاد و سه مرتبه سجده کرد. آندو یکدیگر را بوسیدند و یکجا بگریه افتادند. و غم و غصۀ داود زیادتر از یُوناتان بود. | .41 |
یُوناتان به داود گفت: «بخیر بروی. ما بنام خداوند قسم خورده ایم و من و تو خود را و اولادۀ خود را برای همیشه به دست او سپرده ایم.» بعد هردو از هم جدا شدند و یُوناتان به شهر برگشت. | .42 |
← 1Samuel 20/31 → |